وبسایت اختصاصی حامد افضلی



داستان هابیل و قابیل و ازدواج آنها



حضرت آدم,ازدواج فرزندان حضرت آدم (ع)

ماجرای ازدواج فرزندان حضرت آدم (ع) و قتل هابیل
دو پسر آدم و ازدواج آنها


حضرت آدم ـ علیه السلام ـ و حوّا ـ علیها السلام ـ وقتی که در زمین قرار گرفتند، خداوند اراده کرد که نسل آنها را پدید آورده و در سراسر زمین گسترش گرداند. پس از مدتی حضرت حوّا باردار شد و در اولین وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، یکی دختر و دیگری پسر به دنیا آمدند. نام پسر را قابیل» و نام دختر را اقلیما» گذاشتند. مدتی بعد که حضرت حوّا بار دیگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنیا آورد که مانند گذشته یکی از آنها پسر بود و دیگری دختر. نام پسر را هابیل» و نام دختر را لیوذا» گذاشتند.
فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسیدند، برای تأمین معاش، قابیل شغل کشاورزی را انتخاب کرد، و هابیل به دامداری مشغول شد. وقتی که آنها به سن ازدواج رسیدند (طبق گفته بعضی: ) خداوند به آدم ـ علیه السلام ـ وحی کرد که قابیل با لیوذا هم قلوی هابیل ازدواج کند، و هابیل با اقلیما هم قلوی قابیل ازدواج نماید[1]
حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ کرد، ولی هواپرستی باعث شد که قابیل از انجام این فرمان سرپیچی کند، زیرا اقلیما» هم قلویش زیباتر از لیوذا» بود، حرص و حسد آن چنان قابیل را گرفتار کرده بود که به پدرش تهمت زد و با تندی گفت: خداوند چنین فرمانی نداده است، بلکه این تو هستی که چنین انتخاب کرده‌ای؟»[2]
دو قربانی فرزندان آدم ـ علیه السلام
حضرت آدم ـ علیه السلام ـ برای این که به فرزندانش ثابت کند که فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابیل و قابیل فرمود: هر کدام چیزی را در راه خدا قربانی کنید، اگر قربانی هر یک از شما قبول شد، او به آن چه میل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانه قبول شدن قربانی در آن عصر به این بود که صاعقه‌ای از آسمان بیاید و آن را بسوزاند).
فرزندان این پیشنهاد را پذیرفتند. هابیل که گوسفند چران و دامدار بود، از بهترین گوسفندانش یکی را که چاق و شیرده بود برگزید، ولی قابیل که کشاورز بود، از بدترین قسمت زراعت خود خوشه‌ای ناچیز برداشت. سپس هر دو بالای کوه رفتند و قربانی‌های خود را بر بالای کوه نهادند، طولی نکشید صاعقه‌ای از آسمان آمد و گوسفند را سوزانید، ولی خوشه زراعت باقی ماند. به این ترتیب قربانی هابیل پذیرفته شد، و روشن گردید که هابیل مطیع فرمان خدا است، ولی قابیل از فرمان خدا سرپیچی می‌کند.[3]
به گفته بعضی از مفسران، قبولی عمل هابیل و رد شدن عمل قابیل، از طریق وحی به آدم ـ علیه السلام ـ ابلاغ شد، و علت آن هم چیزی جز این نبود که هابیل مرد باصفا و فداکار در راه خدا بود، ولی قابیل مردی تاریک دل و حسود بود، چنان که گفتار آنها در قرآن (سوره مائده، آیه 27) آمده بیانگر این مطلب است، آن جا که می‌فرماید: هنگامی که هر کدام از فرزندان آدم، کاری برای تقرّب به خدا انجام دادند، از یکی پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد. آن برادری که قربانیش پذیرفته نشد به برادر دیگر گفت:
به خدا سوگند تو را خواهم کشت». برادر دیگر جواب داد: من چه گناهی دارم زیرا خداوند تنها از پرهیزکاران می‌پذیرد.»

نیز مطابق بعضی از روایات از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده که علّت حسادت قابیل نسبت به هابیل، و سپس کشتن او این بود که حضرت آدم ـ علیه السلام ـ هابیل را وصی خود نمود، قابیل حسادت ورزید و هابیل را کشت، خداوند پسر دیگری به نام هبه الله به آدم ـ علیه السلام ـ عنایت کرد، آدم به طور محرمانه او را وصی خود قرار داد و به او سفارش کرد که وصی بودنش را آشکار نکند، که اگر آشکار کند قابیل او را خواهد کشت. قابیل بعدها متوجه شد و هبه الله را تهدیدی کرد که اگر چیزی از علم وصایتش را آشکار کند، او را نیز خواهد کشت.[4]
کشته شدن هابیل و دفن او
حسادت قابیل از یک سو و پذیرفته نشدن قربانیش از سوی دیگر، کینه او را به جوش آورد، نفس سرکش بر او چیره شد، به طوری که آشکارا به قابیل گفت: تو را خواهم کشت».
آری وقتی حرص، طمع، خودخواهی و حسادت، بر انسان چیره گردد، حتی رشته رحم و مهر برادری را می‌بُرّد، و خشم و غضب را جایگزین آن می‌گرداند.
هابیل که از صفای باطن برخوردار بود و به خدای بزرگ ایمان داشت، برادر را نصیحت کرد و او را از این کار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهیزکاران را می‌پذیرد، تو نیز پرهیزکار باش تا خداوند عملت را بپذیرد، ولی این را بدان که اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من دست به کشتن تو نمی‌زنم، زیرا از پروردگار جهان می‌ترسم، اگر چنین کنی بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخیان خواهی شد که جزای ستمگران همین است.
نصایح و هشدارهای هابیل در روح پلید قابیل اثر نکرد، و نفس سرکش او سرکش‌تر شد و تصمیم گرفت که برادرش را بکشد[5] لذا به دنبال فرصت می‌گشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنایت هولناکی دست بزند.
شیطان، قابیل را وسوسه می‎کرد و به او می‌گفت: قربانی هابیل پذیرفته شد، ولی قربانی تو پذیرفته نشد، اگر هابیل را زنده بگذاری، دارای فرزندانی می‌شود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار می‌کنند که قربانی پدر ما پذیرفته شد، ولی قربانی پدر شما پذیرفته نشد!»[6]
این وسوسه هم چنان ادامه داشت تا این که فرصتی به دست آمد. حضرت آدم ـ علیه السلام ـ برای زیارت کعبه به مکّه رفته بود، قابیل در غیاب پدر، نزد هابیل آمد و به او پرخاش کرد و با تندی گفت: قربانی تو قبول شد ولی قربانی من مردود گردید، آیا می‌خواهی خواهر زیبای مرا همسر خود سازی، و خواهر نازیبای تو را من به همسری بپذیرم؟! نه هرگز».هابیل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود که: دست از سرکشی و طغیان بردار.»[7]
کشمکش این دو برادر شدید شد. قابیل نمی‌دانست که چگونه هابیل را بکشد. شیطان به او چنین القاء کرد: سرش را در میان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشکن.»[8]
مطابق بعضی از روایات، ابلیس به صورت پرنده‌ای در آمد و پرنده دیگری را گرفت و سرش را در میان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شکست و در نتیجه آن را کشت. قابیل همین روش را از ابلیس برای کشتن برادرش آموخت و با همین ترتیب، برادرش هابیل را مظلومانه به شهادت رسانید.[9]
از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده که فرمود: قابیل جسد هابیل را در بیابان افکند. او سرگردان بود و نمی‌دانست که آن جسد را چه کند (زیرا قبلاً ندیده بود که انسانها را پس از مرگ به خاک می‌سپارند). چیزی نگذشت که دید درّندگان بیابان به سوی جسد هابیل روی آوردند، قابیل (که گویا تحت فشار شدید وجدان قرار گرفته بود) برای نجات جسد برادر خود، مدتی آن را بر دوش کشید، ولی باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند که او چه وقت جسد را به خاک می‌افکند تا به آن حمله‌ور شوند.خداوند زاغی را به آنجا فرستاد. آن زاغ زمین را کند و طعمه خود را در میان خاک پنهان نمود[10] تا به این ترتیب به قابیل نشان دهد که چگونه جسد برادرش را به خاک بسپارد.

قابیل نیز به همان ترتیب زمین را گود کرد و جسد برادرش هابیل را در میان آن دفن نمود. در این هنگام قابیل از غفلت و بی‌خبری خود ناراحت شد و فریاد برآورد:
ای وای بر من! آیا من باید از این زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن کنم؟»[11] (مائده، 31)
این نیز از عنایات الهی بود که زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابیل بیاموزد و جسد پاک هابیل، آن شهید راه خدا، طعمه درندگان نشود. ضمناً سرزنشی برای قابیل باشدکه بر اثر جهل و خوی زشت، از زاغ هم پست‌تر و نادانتر است و همین نادانی و خوی زشت، او را به جنایت قتل نفس واداشته است.
اندوه شدید آدم ـ علیه السلام ـ، و دلداری خداوند
قابیل جنایتکار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم ـ علیه السلام ـ پرسید: هابیل کجاست؟»قابیل گفت: من چه می‌دانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودی که سراغش را از من می‌گیری؟!»
آدم ـ علیه السلام ـ که از فراق هابیل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بیابانها نهاد تا او را پیدا کند. هم چنان سرگردان می‌گشت اما چیزی نیافت. تا این که دریافت که او به دست قابیل کشته شده است. با ناراحتی گفت: لعنت بر آن زمینی که خون هابیل را پذیرفت».[12]
از آن پس آدم ـ علیه السلام ـ از فراق نور دیده و بهترین پسرش، شب و روز گریه می‌کرد و این حالت تا چهل شبانه روز ادامه یافت.[13]
آدم ـ علیه السلام ـ در جستجویی دیگر، قتلگاه هابیل را پیدا کرد و طوفانی از غم در قلبش پدیدار شد. آن زمین را که خون به ناحق ریخته پسرش را پذیرفته، لعنت نمود و نیز قابیل را لعنت کرد. از آسمان ندایی خطاب به قابیل آمد که لعنت بر تو باد که برادرت را کشتی
حضرت آدم ـ علیه السلام ـ بسیار غمگین به نظر می‌رسید، و آه و ناله‌اش از فراق پسر عزیزش بلند بود. شکایتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست که یاریش کند و با الطاف مخصوص خویش، او را از اندوه جانکاه نجات دهد.خداوند مهربان به آدم ـ علیه السلام ـ وحی کرد و به او بشارت داد که: آرام باش، به جای هابیل، پسری را به تو عطا کنم که جانشین او گردد.[1] .

از ظاهر بعضی از آیات قرآن مانند آیه یک سوره نساء: . وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً کثیراً و نِساءً» استفاده می‌شود که در ازدواج فرزندان آدم، شخص ثالثی در کار نبوده است و ضرورت اجتماعی چنین اقتضا داشت، ولی روایات و گفتار مفسران در این باره گوناگون است، و در بعضی از روایات، ازدواج خواهر و برادر فرزندان آدم ـ علیه السلام ـ تکذیب شده است ( چنان که در تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 610؛ و بحار، ج 11، ص 226، ذکر شده) به نظر می‌رسد بهترین قول این است که: قابیل و هابیل با دو دختر که از بازماندگان نسل‌های در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نموده‎اند، زیرا طبق بعضی از روایات، آدم ـ علیه السلام ـ ـ اولین انسان روی زمین نیست.


با سلام خدمت دوستان خوب خودم در این پست چند داستان زیبا از پیامبران براتون گذاشتم بخونید و لذت ببرید.

داستان زندگی حضرت موسی

داستان زندگی حضرت یونس در شکم ماهی

حضرت خضر

داستان زندگی حضرت خضر

داستان زندگی حضرت صالح

داستان حضرت الیاس

داستان آرایشگر دختر فرعون

داستان زندگی حضرت سلیمان

داستان هابیل و قابیل


زندگینامه حضرت سلیمان

اود علیه السلام براریکه سلطنت بنی اسرائیل تکیه زده و در اختلافات و درگیری آنها قضاوت و داوری می کرد، امور ت و اقتصاد قوم را به درایت و کفایت اداره می کرد و هر روز بنی اسرائیل نزد داود می آمدند و سرگذشت زندگی و مشکلات خویش را بیان می داشتند و نزاعهای خود را تشریح و استدلال می کردند و داود هم در تمام موارد با عدل و داد حکم می نمود.Image

در این دوران سلیمان که یکی از فرزندان داود بود تنها یازده سال از عمرش می گذشت. داود پیرمردی ضعیف و نحیف بود که هر آن امکان وداع او با زندگی می رفت و همواره فکر آینده مملکت و کشور او را نگران می ساخت و در این فکر بود که چه کسی پس از وی می تواند زمام امور و اداره کشور را به دست بگیرد. داود گرچه فرزندان بسیاری داشت ولی سلیمان که کودکی خردسال بود، از جهت علم و حکمت برآنان برتری داشت آثار عقل و درایت از سیمای او هویدا و هوش و درایت او بر همه آشکار بود و امور مردم را با تیزبینی و عاقبت اندیشی اداره می کرد.

عادت داودعلیه السلام بر این بود که در مجلس قضاوت خویش، فرزند خود سلیمان را حاضر می ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بیفزاید، لذا سلیمان همیشه در مجلس قضاوت پدر خویش حاضر بود، تا در پرتو افکار پدر، چراغی برای آینده خود بیفروزد و در آینده به هنگام برخورد با مشکلات و مسائل اداره مملکت از پرتو آن بهره گیرد.

در یکی از مجالس که داود پیغمبر بر کرسی قضاوت خود نشسته بود و سلیمان نیز در کنار وی حضور داشت، دو نفر، برای طرح نزاع نزد داود علیه السلام آمدند، یکی از آن دو گفت: من زمینی داشتم که زمان برداشت محصول آن فرا رسیده و موقع چیدن آن نزدیک شده بود، تماشای آن موجب مسرت هر بیننده و تصور حاصلش موجب امید و دلگرمی صاحبش بود، در همین موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد این کشتزار شده اند و کسی آنها را بیرون نرانده است و چوپانی از گوسفندان محافظت ننموده است، بلکه گوسفندان شبانه در این کشتزار چریده اند و محصول مرا از بین برده و نابود کرده اند به حدی که اثری از آن باقی نمانده است.

مدعی شکایت خود را اقامه کرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعی نداشت و محکومیت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حکم رسید و حکم صادره باید در مورد او اجرا می شد.

داودعلیه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب کشتزار است که باید در تقاص محصول از دست رفته خود بگیرد. این غرامت به خاطر مسامحه کاری صاحب گوسفندها است که آنها را شبانه و بدون چوپان، در میان کشتزارها رها کرده است.

در این هنگام سلیمان که کودکی بیش نبود، اما از علم و حکمت خدادادی برخوردار شده بود و بر دقایق این مرافعه آگاه بود مُهر سکوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حکمی متعادل تر و به عدل نزدیک تر وجود دارد.

اطرافیان داود علیه السلام از جرات این کودک متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببینند سلیمان چه می گوید.

سلیمان گفت: باید گوسفندها را به صاحب کشتزار بدهند تا از شیر و پشم و نتایج آنها بهره برداری کند و زمین را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادی آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمین را بدهند و گوسفندها را باز گیرند و بدین طریق ضرر و غرامتی به هیچیک نخواهد رسید و این حکمت به عدالت نزدیک تر و از جهت قضاوت صحیح تر و بهتر است.

این قضاوت، مطلعی شد بر نبوغ و استعداد سلیمان تا در آینده به شایستگی، سلطنت و نبوت داود علیه السلام را ادامه دهد.

 

سلیمان و برادر ریاست طلب

پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داود علیه السلام فرزند خود سلیمان را آماده ساخت تا پس از وی حکومت مردم را در دست گیرد. سلیمان در آن زمان نوجوانی بود که هنوز سرد و گرم دنیا را نچشیده بود، ولی قدرت و درایت سلطنت و رهبری مردم را به خوبی دارا بود، از طرفی آبیشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سلیمان که از مادر دیگری بود، با ولایتعهدی سلیمان موافق نبود و در صدد ایجاد اختلاف و شورش در بین مردم بر آمد.

آبیشالوم سالیان متمادی نسبت به بنی اسرائیل لطف و مهربانی داشت، بین آنان قضاوت می کرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خویش جمع می کرد و همواره در فکر آینده ای بود که برای خود تصور کرده بود.

کار آبیشالوم در دستگاه داود بالا گرفت، به حدی که وی بر در منزل داود می ایستاد تا حوایج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در این کار دخالت می کرد، تا بر تمام بنی اسرائیل منت و نفوذی داشته باشد و از حمایت آنها برخوردار باشد.

آنگاه که آبیشالوم موقعیت را مناسب دید و از حمایت بنی اسرائیل مطمئن شد، از پدر خود داود اجازه خواست که به "جدون" برود تا به نذری که در این مکان نموده، وفا کند. سپس کارآگاهان خود را در میان اسباط بنی اسرائیل فرستاد و به آنان ابلاغ کرد که هر گاه صدای شیپور اجتماع را شنیدید به سوی من بشتابید و سلطنت را برای من اعلام نمایید، که این کار برای شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.

 

آشوب داخلی بیت المقدس

قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده ای بر اورشلیم حاکم شد و بیم آن می رفت که تر و خشک را نابود سازد. داود از جریان آگاه شد و بر او گران آمد که فرزندش علیه وی قیام کند، اما خویشتنداری کرد و به اطرافیان خود گفت: بیایید از شهر خارج شویم تا از غضب آبیشالوم در امان باشیم. داود و اطرافیان او با عبور از نهر اردن به بالای کوه زیتون پناه بردند.

عده ای به ناسزا گویی و فحاشی به داود پرداختند و با حرفهای نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافیان داود علیه السلام خواستند آنان را کیفر دهند ولی داود با ناراحتی و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا می جوید، دیگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وی را از این ناراحتی نجات دهد و این بلایی که او را احاطه کرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه که داودعلیه السلام اورشلیم را رها کرد و از آن خارج شد، آبیشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت.

داود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش کرد که این آشوب را با عقل و تدبیر کنترل نمایند و حتی الامکان در سلامت فرزندش آبیشالوم سعی نمایند، ولی سرنوشت فرزند داود غیر از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشکرداود بر آبیشالوم مسلط شدند و راهی غیر از قتل او نیافتند، لذا او را کشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتی کشیدند.

 

حکومت سلیمان علیه السلام

پس از داود علیه السلام سلطنت و حکومت به فرزندش سلیمان منتقل شد و به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی استوار و مملکتی پهناور و مقامی ارجمند دست یافت.

خداوند دانش و اسرار بسیاری از علوم و فنون از جمله درک زبان پرندگان و ات را در اختیار سلیمان قرار داد. خداوند نیروی باد را در اختیار او گذاشت تا سلیمان در امور زراعت و حمل و نقل دریایی و دیگر امور زندگی از آن استفاده کند. خداوند زبان حیوانات را به سلیمان آموخت و او قادر به درک صدای حیوانات شد و از این قدرت، برای کسب اطلاعات صحیح و سریع استفاده می کرد.

خداوند برای سلیمان علیه السلام چشمه مس را جاری ساخت و صنعتگران جن را در اختیار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده کند. ایشان از مس، دیگهای بسیار بزرگ و قدح هایی مانند حوض می ساختند و برای استفاده سپاهیان نصب می کردند. عده ای از آنها که به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت کوتاهی بناهای عظیم و کاخهای با  شکوه و برجها و پلهای بزرگی ساختند و ساختمانهای مهمی مانند "حاصور و مجد و جازر و بیت حورون و بعله و تدمر" را به پایان رساندند و مخازن و سربازخانه های مورد نیاز را بنا نمودند. در یکی از قصرهای سلیمان که از چوب و سنگهای گرانقیمت ساخته و به جواهرات و تصاویر الوان آراسته شده بود، تختی جواهر نشان وجود داشت که بر فراز آن مجسمه دو کرکس و در طرفین آن دو شیر قرار داده شده بود که هنگام نشستن سلیمان بر تخت، شیرها دستان خود را می گشودند و پس از نشستن، کرکسها بالهای خود را بر سر سلیمان باز می کردند.

داودعلیه السلام در سالهای آخر عمر خود قصد بنای بیت رب یا معبد عظیم بیت المقدس را کرده بود که قبل از اقدام، عمرش پایان پذیرفت ولی چهار سال پس از آن، فرزندش سلیمان، کار بنای آن را شروع و در سال یازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هیکل سلیمان نهاد. این کاخ مدت 424 سال با رونق و شکوه باقی ماند ولی پس از آن به دست پادشاهان مصر و دیگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ویران گشت.

 

سلیمان علیه السلام و مور

سلیمان، پیغمبری و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتی بی نظیر و شایسته به او عطا کرد و زبان حیوانات را به او آموخت، جنیان و باد را به تسخیر وی در آورد و به خواست خدا، قدرت درک سخن جانوران و پرندگان را یافت و بدین ترتیب از موضوع و مقصد آنان اطلاع می یافت.

روزی پیغمبر خدا، برخوردار از شکوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس و پرندگان در حرکت بود تا به سرزمین عسقلان و وادی مورچگان رسید. یکی از مورچگان که شکوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید که مورچگان زیر دست و پای لشکر سلیمان لگد کوب شوند، لذا دستور داد، که به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و یارانش بدون توجه آنها را پایمال نکنند.

سلیمان علیه السلام سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این جهت بود که خدا نیروی درک سخن مور را به او عطا کرده بود و به علاوه از سخن مورچگان که بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند که پیغمبر خدا بیهوده مخلوق او را نمی کشد در تعجب بود.

پیغمبر خدا از پروردگار خویش در خواست کرد که وسیله شکرگزاری وی را فراهم و توفیق اعمال شایسته را به وی عطا کند و راه هدایت را همواره فراروی او قرار دهد و آنگاه که وفات یافت او را با  بندگان صالح خود محشور سازد.

سلیمان و بلقیس

سلیمان پیغمبر به فکر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. او ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه که از احداث این بنای رفیع و با شکوه فارغ شد، دلش آرام و فکرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج به همراه اطرافیان و گروه زیادی که آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مکه شد.

سلیمان(ع) چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک کرد و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاهها و زمینهای زیادی را کاوش کرد ولی به مقصود، خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.

سلیمان که از یافتن آب مایوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی کند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد کرد که او را به سختی شکنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از کیفر رها شود.

اما هدهد غیبت کوتاهی کرده بود و پس از لحظاتی بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سر و دم خود را پایین آورد. سپس در حالی که از غضب سلیمان بیم داشت نزد او شتافت و برای جلب رضایت او گفت: من بر موضوعی واقف شده ام که تو از آن اطلاعی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پیدا کند. من رازی را کشف کرده ام که موضوع آن بر تو پوشیده مانده است.

این خبر، تا حدودی از ناراحتی سلیمان کاست و شوق و علاقه ای در او به وجود آورد. سپس سلیمان از هدهد خواست که هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بیان کند و دلیل و عذر خود را روشن سازد.

هدهد گفت: من در مملکت سبا زنی را دیدم که حکومت آن دیار را در اختیار خود دارد. وی از هر نعمتی برخوردار و دارای دستگاهی عریض و تختی عظیم است، ولی شیطان در آنها نفوذ کرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است. من ملکه و قوم او را دیدم که بر خورشید سجده می کنند. و از مشاهده این منظره سخت ناراحت شدم و کار آنها مرا به وحشت انداحت. زیرا این قوم با این قدرت و شوکت، سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند که از راز دلها و افکار آگاه است و او یگانه معبود و صاحب عرش عظیم است.

 

نامه سلیمان علیه السلام به بلقیس

سلیمان از این خبر دچار حیرت و تعجب شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت، لذا گفت: من در باره این خبر تحقیق و صحت آن را بررسی می کنم اگر حقیقت همان است که بیان کردی، این نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان، سپس در کناری بایست و نظر آنان را جویا شو.

هدهد نامه را برداشت به سوی بلقیس رفت و او را در کاخ سلطنتی در شهر مارب یافت و نامه را پیش روی او انداخت. بلقیس نامه را برداشت و چنین خواند: "این نامه از سلیمان و بنام خداوند بخشنده مهربان است، از روی تکبر، از دعوت من سرپیچی نکنید و همگی در حالی که تسلیم هستید نزد من بشتابید".

ملکه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را به م فرا خواند، تا بدینوسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر و پشتیبانی ایشان استفاده کند و به این ترتیب تاج و تخت خود را حفظ نماید.

چون ملکه موضوع را شرح داد، مشاورین بلقیس گفتند: ما فرزندان جنگ و نبردیم، اهل فکر و تدبیر نیستیم، ما امور خود را به فکر و تدبیر تو واگذار کرده ایم و شئون ت و اداره مملکت را به تو سپرده ایم، شما امر بفرمایید، ما همچون انگشتان دست در اختیار توایم و آن را اجرا می کنیم.

ملکه از پاسخ مشاورین خود دریافت که بیشتر مایل به جنگ و دفاع هستند، لذا نظر آنها را نپسندید و به آنان اعلام کرد که صلح بهتر از جنگ است، سزاوار عاقلان صاحبنظر اموری است که برای آنان نافع و نیکو باشد و خردمند باید حتی الامکان در حفظ صلح بکوشد و سپس در استدلال آن چنین گفت: هر گاه زمامداران بر دهکده ای غلبه کردند و به زور وارد آن شدند، آن را ویران می سازند، آثار تمدن را نابود و عزیزان آن سرزمین را ذلیل می نمایند، بر مردم ظلم و ستم روا می دارند و در بیدادگری افراط می نمایند، این روش همیشگی زمامداران در هر عصر و زمانی است، از این رو من هدیه ای از جواهر درخشان و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درک  کنم و روش او را بسنجم و به این وسیله موقعیت خود را حفظ نمایم.

 

هدایای بلقیس به سلیمان علیه السلام

بلقیس هدایایی به همراه اندیشمندان و بزرگان قوم خود روانه دیدار سلیمان کرد، چون نمایندگان ملکه حرکت کردند، هدهد پیش سلیمان شتافت و خبر را به او رساند. سلیمان خود را برای دیدار با آنها آماده ساخت تا زمینه نفوذ در آنها را فراهم سازد و به همین منظور جنیان را دستور داد آنچنان قصری عظیم و تختی با شکوه ترتیب دهند که قلبها را بلرزاند، چشمها را خیره سازد و دلها را به طپش اندازد.

آنگاه که نمایندگان قوم به بارگاه سلیمان رسیدند، مبهوت و متحیر شدند. سلیمان آنان را با روی باز استقبال کرد و مقدم آنان را گرامی داشت و از حضورشان خرسند شد و سپس از مقصود ایشان پرسید و گفت: چه خبری دارید و در مورد پیشنهاد من چه تصمیمی گرفته اید؟

نمایندگان بلقیس هدایا و اشیاء نفیس خود را نزد سلیمان آوردند و انتظار داشتند که مورد پسند و پذیرش پیغمبر خدا واقع شود. سلیمان از قبول آنها خودداری کرد و به دیده بی نیازی به آنها نگریست و به نماینده بلقیس گفت: هدایا را باز گردان، زیرا خدا به من رزق فراوان و زندگی سعادتمندی عنایت کرده و اسباب رسالت و سلطنت را به نحوی برای من فراهم کرده است، که به هیچکس ارزانی نداشته است.

چگونه ممکن است شخصی مثل من با مال دنیا فریفته شود و زر و زیور دنیا او را از دعوت حق باز دارد. شما مردمی هستید که غیر از زندگی ظاهری دنیا چیز دیگری نمی بینید، اکنون به همراه هدایا نزد ملکه خود باز گردید و بدانید که به زودی من با لشکری بزرگ به سوی شما خواهم آمد که شما توان مقاومت در برابر آن را نداشته باشید و آنگاه قوم سبا را در ذلت و خواری از شهر و دیار خود بیرون می رانم.

نمایندگان بلقیس، آنچه دیده و شنیده بودند به اطلاع بلقیس رساندند. سپس ملکه گفت: ما ناگزیریم گوش به فرمان او دهیم و از وی اطاعت نماییم و برای پاسخ و قبول دعوت او نزد او بشتابیم.

 

تخت بلقیس نزد سلیمان آمد

سلیمان که شنید بلقیس و درباریان او به زودی پیش وی می آیند، به اطرافیان خود که از بزرگان جن و انس و همگی در اختیار او بودند گفت: کدامیک می توانید قبل از این که بلقیس و اطرافیانش پیش من بیایند و تسلیم من گردند تخت او را نزد من آورید؟ یکی از جنیان زیرک گفت: من می توانم قبل از این که از جای خود برخیزی، آن تخت را نزد تو حاضر کنم. من چنین قدرتی دارم و نسبت به اشیاء قیمتی آن نیز شرط امانت را بجا می آورم. جنی دیگر گفت: من می توانم قبل از این که پلک برهم زنی، تخت بلقیس را نزد تو حاضر کنم.

سلیمان خواست تخت بلقیس نزد وی آید و چون آن را نزد خود دید، گفت: این پیروزی از لطف و کرم پروردگار نسبت به من است. این نعمتی از نعمتهای اوست که به من عطا شده است تا مرا آزمایش کند که آیا سپاس آن را بجا می آورم و یا کفران نعمت می کنم؟

هر کس ارزش نعمتهای خداوند را بداند و او را سپاسگزار باشد در اصل به سود خویش عمل نموده است، و کسانی که نعمت پروردگار خویش را کفران نمایند، از جمله افرادی هستند که در دنیا و آخرت زیان کرده اند و خدا از جهانیان و شکر آنان بی نیاز است.

سلیمان به سربازان خود گفت: وضعیت تخت بلقیس را تغییر دهید و منظره آن را دگرگون سازید، تا ببینم آن را می شناسد یا دچار اشتباه می شود. چون بلقیس به بارگاه سلیمان آمد از او پرسیدند: آیا تخت تو این چنین است؟

بلقیس بعید می دانست که تخت او باشد، زیرا آن را در سرزمین سبا جای گذاشته بود ولی چون نشانها و محاسن تخت خود را در آن دید، دچار حیرت و وحشت شد و گفت: گویا همان تخت من باشد و سپس افکار وی پریشان و دلش لرزان شد.

سلیمان دستور داده بود کاخی بلورین برای وی بنا کنند، سپس ملکه سبا را به آن کاخ دعوت کرد. آنگاه که بلقیس وارد کاخ شد، گمان کرد دریایی مواج در نزدیک تخت سلیمان است، لذا دامن لباسش را بالا گرفت تا وارد آب شود، سلیمان گفت: این تخت از شیشه ساخته شده است.

پرده های غفلت از جلوی چشم بلقیس برداشته شد و گفت: بار خدایا، من روزگاری از عبادت تو سرپیچی کردم و در گمراهی بودم، به خود ظلم کردم و از نور و رحمت تو محروم ماندم و اکنون فارغ از هر شرک و ریا، به تو ایمان آوردم، دل به تو می سپارم و گردن به طاعتت می نهم، همانا که تو ارحم الراحمین هستی.

 

وفات سلیمان

سلطنت و حکومت سلیمان به مدت چهل سال در کمال قدرت و عظمت تداوم داشت تا در غروب یکی از روزها که سلیمان در قصر زیبا و با  شکوه خود که از آبگینه صاف و شفاف بنا شده بود، در یکی از اطاقهای فوقانی به تماشای اطراف و اکناف شهر مشغول بود و از تجلی عظمت و قدرت خداوند درس حکمت و پند و عبرت می آموخت. در همان حال که سلیمان بر عصای خود تکیه زده بود ناگهان صدای ورود شخصی را احساس کرد و سلسله افکار او گسیخته شد، با نزدیک شدن صدا، به یکباره چهره جوانی ناشناس با هیمنه و هیبتی بی نظیر پدیدار گشت، سلیمان که از ورود بدون اجازه  وی بیمناک شده بود پرسید، تو کیستی و چه حاجتی داری و چرا بدون اجازه وارد قصر شده ای؟

جوان پاسخ داد: من پیک مرگم و برای گرفتن جان تو آمده ام و برای این کار کلبه فقرا و کاخ پادشاهان برای من فرقی ندارد و به علاوه برای ورود، به کسب اجازه نیازی ندارم. اینک تو باید فوراً سلطنت و حکومت را به دیگران، و جان خود را به من و تن خود را به خاک بسپاری و به فرمان خداوند جاوید ولایزال تن در دهی.

با شنیدن این سخنان، لرزه بر اندام سلیمان افتاد و از جوان فرصتی خواست تا در امور خود و سپاهیانش ترتیبی بدهد، اما درخواست او رد شد و پیک مرگ در همان حال که ایستاده بود جان وی را گرفت و سلیمان از سلطنتی با چنان شکوه و جلال که مدت چهل سال زحمت آن را کشیده بود دیده فرو بست.

پس از وفات سلیمان، بدن او تا مدتی همچنان بر عصا تکیه داشت و پا بر جا ایستاده بود و کسی بدون اجازه قدرت ورود به کاخ را نداشت. اما پس از مدتی، موریانه ها عصای وی  را خوردند و چون تعادل سلیمان بهم خورد، جسدش به زمین افتاد و اطرافیانش دریافتند که مدتی از مرگ وی می گذرد



داستان آرایشگر دختر فرعون

آرایشگری که بهشت را خوش بود کرد

صیانه‌، آرایشگر دختر فرعون و همسر حزبیل یا حزقیل (بنابر نقلهای مختلف)، مردی که در قرآن کریم از او به مؤمن آل فرعون » یاد شده، می‌باشد.1

این بانو، در ثبات ایمان و صبر و تحمل، کاری کرد که نظیر آن در تاریخ کمتر دیده شده است و در کتاب خصائص الفاطمیه » روایت شده که در دولت امام زمان علیه السلام سیزده زن برای معالجه‌ی مجروحان به دنیا رجعت می‌کنند که یکی از آنها همین صیانة الماشطة» است. (ماشطه یعنی آرایشگر)

ابن عباس از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده است که:وقتی در معراج بودم، رایحه و بوی بسیار خوش و نیکویی به مشامم رسید، به جبرییل گفتم: این چه بویی است؟ جبرییل گفت: این رایحه و بوی خوب، مربوط به آرایشگر آل فرعون و فرزندان اوست.»

 

صیانه در عشق خدا شعله کشید

روزی صیانه مشغول آرایش و شانه کردن موی دختر فرعون بود که ناگاه شانه از دستش بر زمین افتاد، او  وقتی آن را برداشت گفت:بسم الله» و ماجرا از همین جا آغاز شد.

دختر فرعون به او گفت: آیا پدر مرا می‌گویی؟

صیانه گفت: خیر، بلکه کسی را می گویم که پروردگار من و پروردگار تو و پدر توست.

دختر فرعون گفت: حتما این حرف تو را به پدرم خواهم گفت.

صیانه هم گفت: بگو، من هیچ ترسی ندارم.

دختر فرعون این جریان را به پدرش گفت. فرعون آتش خشمش مشتعل گشت و دستور داد صیانه و فرزندانش را حاضر کردند.

فرعون به او گفت: پروردگار تو کیست؟

صیانه گفت: پروردگار من و پروردگار تو الله جل جلاله است.

هر چه فرعون خواست او را از این عقیده منصرف کند، نتوانست. به او گفت: اگر از این عقیده‌ات دست برنداری، تو و فرزندانت را در آتش می‌سوزانم.

صیانه گفت: بسوزان، مرا باکی نیست. فقط از تو می‌خواهم که پس از سوزاندن، استخوان‌هایمان را جمع کنی و آنها را دفن نمایی.

فرعون گفت: این خواسته‌ات را به خاطر حقی که بر ما داری اجابت می‌کنم.

فرعون دستور داد تنوری از مس ساختند و در آن آتش افروختند. یک پسر او را در آتش انداختند تا پاک بسوخت و آن زن نظاره می‌کرد و یک یک بقیه‌ی فرزندانش را نیز در آتش انداختند تا این که نوبت به طفل شیرخواره رسید. حالِ صیانه منقلب گردید; در آن حال کودک شیرخواره به زبان آمد و گفت:

ای مادر! صبر کن که تو بر حق هستی و بین تو و بهشت یک گام بیشتر نیست.»

پس طفل را ش در تنور انداخته و سوزاندند.

گر ببینی یک نفس حسن ودود                  اندر آتش افکنی جان و وجود2

 

آسیه هم عاشق بود

در آن حال آسیه » همسر فرعون دید که ملایکه روح صیانه را به آسمان می‌برند، چون این صحنه را دید، یقین و اخلاص و تصدیق او زیادتر گشت.

در همین هنگام، فرعون بر آسیه وارد شد و از آن چه با صیانه کرده بود، خبر داد.

آسیه گفت: وای بر تو ای فرعون! چه چیز تو را بر خداوند جل و علا جرات داده و جسور نموده؟ !

فرعون گفت: شاید تو هم به جنونی که دوستت مبتلا شده بود، گرفتار شده‌ای!

آسیه پاسخ داد: من به جنون مبتلا نشده‌ام، ولیکن به خداوند جل و علا که پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار عالمیان است، ایمان آوردم.

فرعون مادر آسیه را حاضر کرد و به او گفت: دخترت دیوانه شده، به او بگو به خدای موسی کافر شود وگرنه قسم می‌خورم که مرگ را به او بچشانم.

مادر با دخترش خلوت کرد و از او خواست تا با خواسته‌ی فرعون همراه شود و امرش را در کفر به خدای موسی بپذیرد، اما آسیه نپذیرفت و گفت: آیا به پروردگار متعال کافر شوم! به خدا قسم هرگز چنین کاری را نخواهم کرد.

فرعون دستور داد تا دستها و پاهای آسیه را به چهار میخ کشیدند و آسیه هم چنان در عذاب و رنج بود تا روحش به اعلی علیین و به نزد خداوند پرواز کرد.3

منتظر باشید که ماجرای همسر این بزرگ زن که او نیز از مردان بزرگ روزگار بود برایتان تعریف کنم.


داستان حضرت الیاس(ع)

شناسنامه حضرت الیاس(ع)

ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که نام مبارکش 2بار بصورت جمع و1بار بصورت مفرد در 2سوره قرآن آمده است.او از نوادگان هارون برادر موسی است .نام پدرش یاسین ونام مادرش ام حکیم بوده است.طبق بعضی روایات ایشان از جمله پیامبرانی است که هنوز زنده است. در پاره ای از روایات آمده که الیاس همدوش بیابانها وخضر همرا با دریاهاست وآندو در مراسم حج در بیایان عرفات حاضر میگردند.

شیوه دعوت الیاس وپادشاه معاصرش

روایت شده هنگامی که یوشع بن نون بعد از موسی برسرزمین شام مسلط شد آنرا بین طوایف سبطی های دوازده گانه تقسیم نمود،یکی از آن گروهها که الیاس در میانشان بود در سرزمین بعلبک ست نمودند خداوند الیاس را بعنوان پیامبر برا ی هدایت مردم بعلبک فرستاد.طبق فرموده خداوند در قرآن،مردم این دیار سخن الیاس را تکذیب کردند واز دعوت او اطاعت ننمودند.بعلبک در آن زمان پادشاهی بنام لاجب داشت که مردم را به پرستش بت دعوت مینمود.او زن بدکاری داشت که وقتی شاه به سفر میرفت او جانشین شوهرش میشد وبین مردم قضاوت میکرد.او منشی باایمانی داشت که 300 مومن را از حکم اعدامش نجات داده بود.او با شاهان متعددی همبستر شده واز آنها فرزندان بسیاری داشت.شاه همسایه ای صالح داشت که باغی در کنار قصرش  داشت ومورد احترام شاه بود .اما همسر شاه در غیاب شاه آن مرد را کشت واموالش را غصب نمود.

خداوند متعال الیاس را به بعلبک فرستاد تا مردم آنجا را به راه خدا پرستی دعوت نماید.اما بت پرستان در مقابل او ایستادگی نمودند وعرصه را بر او تنگ نمودند.الیاس خدا را سوگند  داد که شاه وهمسر بدکارش را اگر توبه نکردند به هلاکت برساند وبه آنها هشدار داد.اما هشدار او باعث افزایش خشونت شاه وطرفدارانش شد وتصمیم به شکنجه ودر نهایت قتلش گرفتند.الیاس از دست آنها گریخت وبه کوهها وغارها پناه برد و7 سال بدین منوال گذشت.در این میان پسر پادشاه به بیماری مبتلا شد وبیماری او درمان نیافت وتلاش شاه در توسل به بتها برای نجات او بی نتیجه ماند.اطرافیان به شاه گفتند علت اینکه بتها فرزندت را شفا نمیدهند این است که دشمن آنها را که الیاس است نکشتی.بت پرستان به دنبال الیاس رفتند وبه او گفتند که برای شفای پسر شاه نزد خدا دعا نماید.الیاس به آنها گفت که خداوند میفرماید من معبود یکتایم معبودی جز من نیست .من بنی اسرائیل را آفریده ام وروزی میدهم وآنها را زنده میکنم ومیمیرانم ونفع وزیان میرسانم.پس چرا شفای پسرت را از غیر من طلب میکنی؟آنها نزد شاه رفته وپیام الیاس را به او رساندند.شاه بسیار خشمگین شد وبه آنها گفت :چرا او را زنجیر نکرده وبه نزد من نیاوردید؟حاضران گفتند ما زمانیکه او را دیدیم رعب و وحشتی از او بر دل مانشست که مانع این کار شد.سرانجام 50نفر از سرکشان وقهرمانان را به دنبال الیاس فرستادند تا او را اسیر نموده وبه نزد شاه بیاورند.آنهابه اطراف کوه محل استقرار الیاس رفته وبصورت پراکنده به دنبال او گشته وصدا زدند که ای الیاس ما به تو ایمان آورده ایم اما چون ادعای آنها دروغی بیش نبود خداوند به سوی آنها آتشی فرو افکند ونابودشان ساخت.شاه از این حادثه ناراحت شدومنشی با ایمان خود را مجبور کرد تا به سراغ الیاس رفته وبه او بگوید بیا به نزد شاه رفته تا  به مابپیوندد وقومش را نیز به اینکار دستور دهد.او به اجبار اینکار را کرد.زمانیکه الیاس صدای او را شنید به اذن خداوند به استقبالش رفت تا از او احوالپرسی نماید.مومن به او گفت شاه مرا نزد تو فرستاده وبه من چنین گفته واگر تو با من نیایی او مرا خواهد کشت.در همین هنگام خداوند به الیاس وحی کرد اینها نیرنگی از سوی شاه است که تو را دستگیر واعدام نماید.من بیماری پسرش را آنقدر زیاد میکنم تا بمیرد وشاه از مومن غافل شود.منشی با ایمان با همراهان بازگشت ودید که بیماری پسر شاه زیاد شد ومرد.مرگ پسر تا مدتی شاه را از او غافل کرد اما بعد از مدتی طولانی به منشی خود گفت که ماموریتت را چگونه انجام دادی؟منشی گفت :من از مکان الیاس خبری ندارم.سپس الیاس مدتی را در خانه مادر یونس مخفی شد ومجددا به کوه بازگشت ودر این زمان بود که خداوند به او گفت که هردرخواستی از من میخواهی تقاضا کن.الیاس از خدا تقاضای مرگ نمود اما خداوند به او گفت که هنوز وقت آن نرسیده که زمین را از وجود تو خالی کنم بلکه قوام زمین   واهلش با وجود توست.الیاس عرض کرد:انتقام مرا از کسانیکه موجب آزار واذیت من شدند بگیر وباران رحمتت را قطع کن طوریکه  قطره ای باران نبارد مگر به اذن من.

  خداوند 3 سال قحطی را بر بنی اسرائیل مسلط نمود .گرسنگی وتشنگی آنها را در فشار قرارداد تا آنجا که دچار مرگهای پی در پی شدند وفهمیدند که همه مصیبتها از نفرین الیاس است.لذا با کمال شرمندگی نزد او رفته وتقاضای بخشش نمودند.

   الیاس به همراه الیسع جانشین خود وارد بعلبک شد وگفتگویی بین او وشاه انجام گرفت ودر نهایت شاه از او خواست تا دعا کند آب  باردیگر برگردد.الیاس دعا کرد وبارن زیادی بارید وسبزی وخرمی بار دیگر بر آنجا مستولی شد اما مردم کم کم بر اثر وفور نعمت بار دیگر گمراه شدند واز الیاس سرکشی نمودند.سرانجام خداوند دشمنان را برآنها مسلط نمود ودشمنان آنها را سرکوب وشاه وزنش را به قتل رسانده ودر میان همان باغ غصبی مرد صالح رها نمودند.الیاس پس از آن ماجرا وصیتهای خود را به الیسع نمود وبه آسمانها عروج کرد وخداوند لباس نبوت را به الیسع پوشانید.وی به هدایت بنی اسرائیل پرداخت وآنها نیز به او احترام گذاشته واطاعتش نمودند.

      شناسنامه حضرت الیاس

  وی یکی از پیامبران بنی اسرائیل بود که نام مبارکش 2 بار در 2 سوره و2 ایه آمده است.ایشان در سن 75 سالگی وفات یافت.مدفن او در دمشق سوریه است.گویند که او پسر عموی الیاس بود که پس از الیاس وظیفه هدایت مردم را به عهده گرفت ودر زمان او رخداد ها وگناهان بسیاری انجام گرفت.


داستان حضرت موسی( ع)-1

شناسنامه حضرت موسی 

حضرت موسی یکی از پیامبران اولوالعزم است که نام مبارکش 136 بار در34 سوره قرآن آمده است.کلمه موسی به معنای از آب گرفته شده میباشد.ایشان 500 سال بعد از حضرت ابراهیم ظهور کرد ولقب کلیم الله به خود گرفت چون خداوند بدون واسطه با او سخن گفت.موسی پس از آنکه از جانب خدا مامور شدبه جانب کوه طور برود واز آنجا سرزمینهای فلسطینیان را بنگرد در همانجا ودر سن 240 سالگی وفات یافت وهمانجا نیز به خاک سپرده شد

 پادشاه عصر موسی وخواب او

 حضرت موسی در زمان سلطنت رامسیس یا رعمسیس در شهر مصر متولد شد.رامسیس شبی در خواب دید آتشی از طرف شام

(بیت المقدس)شعله ور شد وزبانه کشید وبه طرف سرزمین مصر آمد وبه خانه های قبطیان افتاد وهمه خانه ها را سوزاند.سپس کاخها وخانه های آنها را نابود ساخت ولی به خانه های سبطیان (قوم موسی)آسیبی نرساند.فرعون در حالیکه وحشت زده شده بود از خواب بیدار ودر غم فرو رفت وساحران را برای تعبیر خوابش فراخواند وآنها گفتند پیری از بنی اسرائیل به دنیا خواهد آمد که تو ویارانت را نابود خواهد کرد.

رامسیس بعد از م دستور داد تا از همبستر شدن مردها وزنها جلوگیری شود ولی یوکابد همسر عمران که به هوس افتاده بود نزد شوهر آمده ومخفیانه عملی انجام  دادند که منجر به انعقاد نطفه موسی شد.

دستور دیگر فرعون این بود که قابله هایی گمارده ومراقب زایمان زنها باشند واگر نوزاد پسر بود نابودش کنند.در این گیرودار حدود 70000 نوزاد پسر کشته شد وچون ممکن بود نسل آنها منقرض شود تصمیم گرفتند که قتل پسران را یکسال در میان انجام دهند واتفاقا در سالی که کشتار نبود هارون برادر موسی نیز متولد شد.

 ولادت موسی در سخت ترین شرایط 

هرچه زمان تولد موسی نزدیکتر میشد مادرش نگرانتر میشد اما بعد از تولد موسی خدا محبت او را در دل قابله مامور انداخت واو از کشتن موسی صرفنظر کرد.بعد از خروج قابله از منزل نگهبانها که مشکوک شده بودند وارد خانه شده که کلثم خواهر موسی گزارش را به مادر داد ومادر موسی از ترس بچه را داخل تنور انداخت.اما بعد از رفتن مامورین یوکابد دید که کودکش از آتش تنور سالم مانده است.

بدین ترتیب 3 ماه از ماجرا گذشت وزمانیکه مادر بیمناک لورفتن قضیه شد با الهام خدا تصمیم گرفت موسی را به نیل اندازد.برای همین به سراغ نجاری رفت واز او خواست صندوقی مخصوص برایش بسازد.نجار که از قضیه بو برده بود برای گرفتن جایزه تصمیم گرفت قضیه را به مامورین گزارش دهد اما به اذن خدا زبانش بند آمد وچون خواست با اشاره قضیه را لو دهد مامورین که فکر میکردند او قصد مسخره کردن دارد با کتک او را راندند.اما بعد از خروج دوباره وسه باره به همان وضع افتاد ومطمئن شد که مصلحتی در کار است برای همین تصمیم به ساخت صندوق گرفت.

حضرت موسی

 افکندن موسی به رود نیل 

یوکابد طبق فرمان الهی موسی را در صندوق گذاشت وصبحگاهان او را درون نیل انداخت وآب به سرعت صندوق را با خود برد وخداوند به مادرموسی آرامش داد.رامسیس که با زنش آسیه در کنار رود نیل مشغول تفریح بودند چشمشان به صندوق افتاد ودستور داد تا صندوق را از آب بگیرند.بعد از گرفتن صندوق از آب فرعون درب آنرا گشود وبا تعجب دید که نوزادی درونش نهفته است.هنگامیکه نگاه آسیه به کودک افتاد محبتش را جلب کرد اما فرعون عصبانی شد وگفت که چرا او کشته نشده است ودستور کشته شدن او را صادر کرد اما آسیه مانع اینکار شد وبا اصرار او را به فرزندی قبول کردند.

خواهر موسی که به دستور مادر به اطراف کاخ فرعون آمده بود قضیه را دید وبه مادر گزارش داد.مادر موسی بسیار نگران شد ونزدیک بود از ترس راز خود را فاش نماید ولی خداوند به آرامش عطا نمود.طولی نکشید که موسی گرسنه شد وبه دستور فرعون آنها به دنبال قابله گشتند اما موسی سینه هیچکدام از آنها را به دهان نمیگرفت وگریه اش امان همه را بریده بود.در این حین دختری گفت که من مادری را میشناسم که حاضر است این کودک را شیر دهد.مامورین مادر موسی را به کاخ برده وموسی با اشتیاق مشغول خوردن شیر مادر شد.بدین ترتیب خدابه وعده اش که برگرداندن موسی به مادرش بود عمل کرد.او موسی را برای شیر دادن به خانه برد وگاهی اوقات او را به کاخ میبرد تا آسیه او را ببیند.

زمانیکه موسی به دوران رشد وبلوغ رسید واز قدرت جسمانی برخوردار شد در یکی از روزها کاخ فرعون را ترک کرد ووارد شهر شد.در شهر دید که دو نفر با هم درگیر شده اند که یکی از قبطیان(طرفداران فرعون) ودیگری از سبطیان بود.فرد اسرائیلی از موسی درخواست کمک کرد وموسی به یاری او شتافته ومشتی حواله او کرد که طرف با همان ضربه کشته شد.موسی از این حادثه ناراحت شد وتوبه کرد وخدا توبه اش را پذیرفت .روز بعد همین حادثه بین دونفر دیگر تکرار شد وموسی این دفعه نیز قصد کمک داشت که متوجه شد قضیه دیروز نیز فاش شده است واز کمک کردن کوتاه آمد.از طرف دیگر گزارش دیروز نیز به فرعون رسیده واو تصمیم به قتل موسی گرفته بود.در این حین یکی از مشاورین فرعون که از ظلم او بیزار بود قضیه را به موسی گفت وموسی بنا را برفرار گذاشت.  


هجرت موسی به مدین

موسی تصمیم گرفت به سرزمین مدین که شهری در جنوب شام وشمال حجاز بود واز قلمرو فرعونیان جدا بود کوچ نماید که سفر سختی به نظر میرسید.اگر چه موسی در این سفر از زاد وتوشه محروم بود اما از نعمت توکل وایمان به خدا بهره مند بود.موسی چندین روز در راه بود وپس از 8 روز راه رفتن واستفاده از برگ گیاهان به مدین رسید.وقتی نزدیک شهر رسید گروهی را دید که بر سر چاهی تجمع نموده وبرای گوسفندان آب میکشند ودو دختر نیز کمی دورتر کنار گوسفندانشان ایستاده ومجالی برای برداشتن آب نداشتند.موسی متوجه شد که آنها پدر پیری دارند وبه جای او گوسفند چرانی میکنند.موسی دلوی را پر از آب نمود وگوسفندان آنها را سیراب نمود.موسی برای استراحت به زیر سایه درختی رفت که دختران به نزد پدر رفته وماجرا را تعریف نمودند.پیر مرد دخترش صفورا را مامور کرد تا موسی را برای قدردانی به نزدش بیاورند.موسی که گرسنه بود چاره ای جز پذیرفتن دعوت ندید وبرای همین به راه افتادند وموسی برای اینکه نگاهش به دختر نیفتند از جلو حرکت نمود.موسی پس از مشاهده پیرمرد وعلائم نبوت او به سوالاتش پاسخ داد و پیرمرد که شعیب نام داشت به او آرامش داد واو را غذا داد.

 ازدواج موسی در خانه شعیب 

صفورا که وقار وجوانمردی موسی را دیده بود از پدر خواست تا او را برای نگهداری از گوسفندان استخدام کند وشعیب از این پیشنهاد استقبال نمود.شعیب به موسی گفت من یکی از دخترانم را به نکاح تو در می آورم به شرطی که 8 سال برای من کار کنی.موسی درخواست شعیب را پذیرفت وبا صفورا ازدواج نمود وبه زندگی خود در مدین ادامه داد.او پس از 10 سال ست در مدین در آخرین سال به شعیب گفت که میخواهم به مصر بازگردم .شعیب اموال موسی را به او داد وموسی در هنگام خروجش به شعیب گفت که عصایی به من بده تا به دست بگیرم.شعیب او را به اتاقی راهنمایی کرد که چند عصا از پیامبران گذشته در آنجا بود که ناگهان عصای نوح وابراهیم به طرف او جهید ودر دستش قرار گرفت.شعیب به او گفت که آنرا بگذارد وعصای دیگری بردارد اما عصا تا 3 بار به سوی موسی حرکت نمود.شعیب به موسی گفت همان را بردار که خداوند آنرا به تو اختصاص داده.پس از این ماجرا موسی اثاثیه خود را برداشت وبه همراه همسرش به طرف مصر حرکت نمود.

 بازگشت موسی به مصر وآغاز رسالت 

موسی  به هنگام بازگشت راه را گم کرد ونمیدانست به کدام سمت برود.در همان لحظه آتشی را از دور(از طرف کوه طور) مشاهده کرد وبه قصد آوردن آتش به آن سمت رفت.وقتی موسی به نزدیکی آتش رسید ندایی شنید که به او گفت " ای موسی !من پروردگار توام.کفشهایت را بیرون بیاور که در سرزمین مقدس طوی هستی.ای موسی!من تورا برای نبوت وپیامبری برگزیده ام وبه آنچه به تو وحی میشود گوش فرا ده،به راستی که من خدایم وخدایی جز من نیست،مرا پرستش نما ونماز را به یاد من به پای دارای موسی !در دست راست چه داری؟گفت:عصای من است که بر آن تکیه میزنم وبرگ درختان را برای گوسفندانم میریزم وکارهای دیگرفرمود:ای موسی آنرا بینداز.آنگاه موسی آنرا افکند ناگهان به صورت اژدهایی در آمد وبه هر سوی شتافت.موسی برگشت واز ترس به پشت سر خود نگاه نکرد که با وحی خدا برگشت واژدها را گرفت که دوباره در دستش عصایی شد.همچنین دستش را در جیبش فرو کرد وآنرا نورانی دید.بنابراین به دستور خدا با این دو نشانه به نزد فرعون شتافت تا جواب سرکشی او را بدهد.موسی از خدا خواست که برادرش هارون را وصیش قرار دهد وبه او شرح صدر عنایت نماید و.

خداوند همه خواسته های موسی را اجابت نمود وبه او امید پیروزی داد.موسی به مصر رسید وبا هارون ملاقات نمود.یوکابد مادر موسی از آمدن او باخبر شد وبه استقبالش شتافت.موسی پیامبری خود را به برادر وبنی اسرائیل اعلام نمود وآنها نیز دعوتش را پذیرفتند.

خداوند به او ابلاغ کرد که به سمت فرعون بشتابد وضمنا با او به نرمی سخن بگوید.تا شاید طبع سرکش او را ملایم سازد.آنها به خداوند عرضه کردند که ما از فرعون میترسیم اما خداوند به آنها اطمینان داد وبه آنها گفت که من با شما هستم وشما را از شر او حفظ خواهم نمود.

 ابلاغ رسالت حضرت موسی 

موسی وهارون دعوت حق را لبیک گفته وبه سراغ فرعون رفته ورسالت الهی را ابلاغ نمودند.امافرعون باتوجه به اینکه موسی خانه زادش بود بر او اظهارفضل وبزرگی نمودوکشته شدن مردفرعونی را به او متذکر شدوبه موسی گفت کسیکه مرتکب قتل شده باشد گناهکار واز رحمت خدایش بدور است وموسی از خود دفاع نمود.رسالت موسی باعث شگفتی فرعون شد وبا او به مناقشه پرداخت وازاودرمورد خدای جهانیان سوال نمود.موسی گفت:خدای جهانیان خالق آسمانها وزمین است ؛اگر راز قدرتش را درک کنید.فرعون به اطرافیانش گفت:آیا نمیشنوید چه میگوید؟موسی ادامه داد او خدای شما وپیشینیان شماست.فرعون پاسخ داد موسی دیوانه است و.

وقتی موسی وفرعون دیدند که فرعون سخن آنها را نمیپذیرد او رابه عذاب الهی تهدید نمودند .بحث دوطرف ادامه داشت تا اینکه فرعون دستور داد تا برجی بلند بسازند تا از طریق آن از خدای موسی خبری کسب نماید.فرعون از موسی نشانه ای نیز برای صدق دعوتش خواست وموسی در این هنگام عصای خود را به زمین انداخت که به شکل ماری بزرگ ظاهر شد.همچنین دستش را در جیبش فروبرد که دستش نورانی وسفید شد.

فرعون به اطرافیانش گفت که او قصد دارد شما را با سحروجادو از سرزمینتان بیرون نماید.اما اطرافیان پیشنهاد جمع آوری جادوگران شهر را به فرعون دادندوفرعون دستور داد تا تمام جادوگران شهر را برای مقابله با موسی به کاخش بیاورند.آنها پس از حضور در قصر از فرعون در صورت پیروزی تقاضای هدایای فراوان نمودند وفرعون نیز پذیرفت.


معجزات موسی وایمان جادوگران 

روز موعود فرا رسید وجماعت انبوهی به محل نمایش آمدند.در ابتدای کار ساحران با غرور مخصوصی به موسی گفتند:اول توشروع میکنی یا ما شروع کنیم؟موسی در جواب گفت اول شما شروع کنید.

ساحران طنابها ووسایل جادوگری خود را به زمین انداختند که به صورت مارهای بزرگی درآمدند وصحنه وحشتناکی را به وجود آوردند وقسم یادکردند که ما پیروزیم.تمام فرعونیان غرق در شادی بودند.در این هنگام موسی که تک وتنها بود وفقط هارون در کنارش بود ترس خفیفی از شکست در برابر طاغوت در دلش بوجود آمد اما خدا به او وحی کرد که نترس!قطعا پیروزی با توست.موسی عصای خود را انداخت که عصا به اژدهای بزرگی تبدیل شدوبه جان مارهای مصنوعی افتاد وهمه را در لحظه ای کوتاه بلعید.همه از ترس پا به فرار گذاشتند وعده ای نیز در زیر دست وپا کشته شدند.فرعون از این ماجرا بسیار تعجب نمود وساحران فهمیدند که این کار ربطی به جادو ندارد.از اینرو به خاک افتاده وبه موسی وخدایش ایمان آوردند.فرعون با دیدن این منظره بسیار عصبانی شد وبه آنها گفت :قبل از اینکه به شما اذن دهم به او ایمان آوردید؟اکنون دست وپاهای شما را بر خلاف هم قطع میکنم.اما ساحران به او گفتند که ما به موسی وخدایش ایمان آورده ایم وتونیزهرکاری میخواهی بکن.

 پایداری ومقاومت موسی وقومش 

پس از ماجرای پیروزی موسی برجادوگران گروههای زیادی از بنی اسرائیل ودیگران به او ایمان آوردند وموسی پیروان زیادی پیدا کرد واز این به بعدبودکه درگیری بنی اسرائیل(ان)وقبطیان(فرعونیان)شروع شد.

اطرافیان فرعون او را به خاطر آزاد گذاشتن موسی  سرزنش کردند امافرعون  درجواب آنهاگفت که من پسرانشان را خواهم کشت ونشان را به بردگی خواهم گرفت وسپس به عملی کردت تهدیدش پرداخت.پیروان موسی شکایت فرعونیان را به نزد موسی بردند وموسی گفت که از خدا یاری بجوئید وشکیبا باشید.فرعون که درکارش حریف موسی نشد تصمیم به قتل او گرفت تا به زعمش از فساد او جلوگیری نماید.اما یکی از اطرافیانش (مومن آل فرعون)او را از اینکار برحذر داشت وگفت:شایسته نیست کسی را که میگوید پروردگار من خداست بکشید به ویژه که معجزاتی را نیز دارد. 

نفرین موسی وگرفتاری فرعونیان 

موسی همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت میکرد،ولی پندو اندرزش هیچ سودی نداشت وآنها بر ظلم خود افزودند.در نتیجه موسی شکایت آنها را به خدا کرد واز خدا خواست تا اموالشان را نابود وبر قساوت وکینه وعناد آنها بیفزاید وخداوند نیز دعایش را مستجاب نمود وفرعون وقومش را به قحطی وخشکسالی و. کیفر داد.اما این بلا نیز بر آنها سودی نداشت وآنها همچنان به کارهای قبلی خود ادامه دادند.در این هنگام بود که بلاهای زیادی به سراغشان آمدمثل طوفان که مزارعشان را نابود کرد نیز آفتی که میوهایشان را خراب وحیواناتشان را اذیت میکرد.همچنین تعداد بیشماری قورباغه به سراغشان آمد که زندگی را به کامشان تلخ نمودو.

اما آنها بازهم به سرکشی خود ادامه دادند واز این بلاها عبرت نگرفتند.هربار که بلایی می آمد آنها دست به دامان موسی میشدند تا نزد خدا شفاعتشان کند اما به محض برطرف شدن بلا دوباره به معصیت خود ادامه میدادند.

 هجرت موسی به فلسطین 

موسی وپیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند ودر فشار وسختی بودند تا اینکه وحی شد که مصر را ترک کنند.آنها شبانه بسمت فلسطین حرکت کردند وفرعون که از ماجرا با خبر شده بود سپاه بزرگی را به تعقیب آنها فرستاد.آنها فکر نمیکردند که دیگر رنگ کاخها ومزارع خود را نیز نخواهند دید.بنی اسرائیل که به ساحل دریای سرخ وکانال سوئز رسیدند متوقف شدند ولشکر فرعون به آنها نزدیک ونزدیکتر میشد واین امر به شدت باعث ترس و وحشت بنی اسرائیل شده بود.در این حین اطرافیان به موسی گفتند که دشمن در پشت سر ودریا در جلو است وما توان مقابله با دشمن را نداریم.موسی به آنها گفت که خدا با ماست وراه نجات را به ما نشان خواهد داد.

 سرانجام دردناک قوم فرعون 

در این بحران شدید بود که خداوند به موسی وحی کرد:ای موسی.عصای خود را به دریا بزن وموسی چنین کرد.ناگهان از وسط دریا زمین خشکی پدیدار شد وهمه به سلامت از آن خارج شدند وفرعونیان نیز پشت سر آنها وارد دریا شدند.به محض اینکه آخرین نفر از یاران موسی از دریا خارج شد آب دریا به هم رسید و تمامی فرعونیان را به هلاکت رساند.در این لحظه بود که فرعون متوجه اشتباهات خود شد واز خدا طلب کمک کرد وبه او ایمان آورد.اما به او خطاب شد :اکنون ایمان آوردی در حالی که عمری را کافر وگمراه بودی؟ما بدنت را به ساحل میفرستیم تا درس عبرتی برای دیگران باشد.

سرگذشت شگفت انگیز حضرت خضر(ع) 

او فردی عالم بوده که هر کجا پا میگذاشته سرسبز وآباد میشده برای همین او را خضر نامیده اند.او از نوادگان نوح میباشد.هنگامیکه فرعون وپیروانش در حال غرق شدن در نیل بودند موسی در میان قوم خود مشغول سخنرانی بود.زمانیکه سخنانش به پایان رسید ناگهان یک نفر از او پرسید آیا کسی را میشناسی که از تو داناتر باشد.موسی گفت نه.اما خداوند به او وحی کرد من بنده ای را در محل اتصال دو دریای مشرق ومغرب دارم که از تو داناتر است.موسی عرض کردم چطور میتوانم او را دریابم؟خداوند فرمود:یک   ماهی   بگیر ودر میان سبد خود بگذار وبه سوی تنگه دو دریابرو.هرجا ماهی را گم کردی او آنجاست.موسی یک ماهی تهیه کرد وبه همراه دوستش یوشع این نون رهسپار آنجاشد.زمانیکه ایندو به مسیر دو دریا رسیدند مشغول استراحت در کنار صخره ای شدند.در اثر نزول باران ماهی جان گرفته وناپدید شد.موسی که از خواب بیدار شد احساس گرسنگی نموده واز دوستش خواست غذایی را برای خوردن آماده کند.در این لحظه یوشع به موسی گفت زمانیکه در کنار صخره مشغول استراحت بودیم ماهی فرارکرد ومن فراموش کردم ماجرا را تعریف کنم.اما موسی به حقیقت پی برد.آنها به محل گم شدن ماهی برگشتند ودر آنجا خضر را یافتند.موسی از خضر خواست تا همراهش شود تا از علمش بهره برد اما خضر به او گفت که تو تحمل همراهی مرا نخواهی داشت و.اما موسی قول شکیبایی وعدم مخالفت با او را دادوخضر به این شرط که موسی از او سوال نکند او را به همراه خود برد.آنها در کنار ساحل به راه افتادند.در نزدیکی آنها یک کشتی در حال حرکت بود.آنها وارد کشتی شدند .پس از آنکه کشتی مقداری حرکت کرد خضر بصورت پنهانی گوشه ای از کشتی را سوراخ نمودوسپس آنجا را با پارچه وگل محکم نمود تا آب وارد کشتی نشود.موسی با دیدن این منظره خشمگین شد وبه خضر گفت کار بدی کردی!خضرگفت:آیا نگفتم تو تحمل کارهایم را نخواهی داشت؟موسی متوجه اشتباهش شد وعذرخواهی نمود.آنها از کشتی پیاده شدند وبه راه خود ادامه دادند.در مسیر راه پسر بچه ای را دیدند که با دوستان خود مشغول بازی بودخضر با ترفندی او را از دوستانش جدا ودر گوشه ای به قتل رساند.موسی از این عمل ناراحت شد وبه خاطر کشتن بیگناهی او را سرزنش کرد.اما خضر با لحنی منتقدانه به موسی گفت:آیا قبلا به تو تذکر نداده بودم؟موسی مجددا عذر خواهی نوده وگفت اگر این دفعه حرفی زدم مرا از خود بران.

آنها از این مکان نیز حرکت کرده وبه مسیر خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند.خستگی وگرسنگی برآنها چیره شده بودآنها از مردم درخواست غذا کردند اما مردم نه غذا دادند ونه آنها را پذیرفتند.آنها در حال بازگشت دیواری را دیدند که در حال خراب شدن بود.خضر دیوار را مرمت نمود.اما موسی بازهم تحمل نیاورد وبه خضر گفت:آیا پاداش کسانیکه ما را از خود راندند این بود؟خضر ناگهان رو به موسی گفت:این نقطه پایان همراهی تو با من است ومن اسرار کارهایی که تحملش را نداشتی به تو خواهم گفت.

موسی باز هم به اشتباه خود پی برد.

در اینجا بود که خضر اسرار کارهای خود را به موسی گفت.

1-کشتی مال گروهی از مستمندان بود که تمام سرمایه آنها بود ومن با علم به اینکه در آن دیار پادشاه غاصبی وجود دارد که تمامی کشتیهای سالم را تعقیب کرده وآنها را غصب میکند ،عمدا کشتی را سوراخ کردم تا هم بعدا قابل ترمیم باشد وهم مورد توجه پادشاه قرار نگیرد.

2-واما آن پسر بچه،چون آثار فساد وتباهی را در او دیدم واو پدر ومادر مومنی داشت که به اوعلاقه مند بودند وممکن بود بخاطر این علاقه فساد وتباهی او برشایستگی پدر ومادرش غلبه کند وآنها را به کفر وادارد او را کشتم تا والدینش از شرش در امان بمانند وخداوند درعوضش به آنها فرزندی نیکو عطا نماید.

3-ودیواری که ترمیم کردم مربوط به دو پسر بچه یتیم بود که گنجی را در آن بنا داشتند وپدرشان فرد صالحی بود که خداوند اراده کرده بود تا آنها که بزرگ شدند صاحب گنج شوند.برای همین بنا را که در حال خراب شدن بود دوباره ساختم.تمامی این کارها وحی الهی بود که توبرآنها صبر نیاوردی.موسی از توضیحات خضر قانع شد.


پیشنهاد بت سازی به موسی 

پس از آنکه موسی ویارانش از دریاعبور کرده وبسمت بیت المقدس در حرکت بودند قومی را دیدند که با خضوع مشغول پرستیدن بتها بودند.جاهلان بنی اسرائیل با دیدن این منظره از موسی خواستند تا برای آنها نیز معبودی قرار دهد.اما موسی آنها را سرزنش کرد وگفت که سرانجام آنها چیزی جز هلاکت نیست.

 الطاف الهی 

بنی اسرائیل در مسیر خود به سمت بیت المقدس به صحرای خشک وبی آب وعلفی رسیدند واز موسی تقاضای آب نمودند.به دستور خداوند موسی عصای خود را به زمین زد و12 چشمه(به تعداد قبائل بنی اسرائیل)جوشیدن گرفت وهر قبیله ای آب مخصوص خود را نوشید.آنها در ادامه مسیر به صحرای شبه جزیره سینا رسیدند واز فرط گرما به موسی شکایت نمودند.با درخواست موسی خداوند تکه ای ابر برآنان فرستاد.در ادامه چون غذای آنها تمام شده بود موسی مجددا از خداوند درخواست غذا کرد که خداوند من وسلوی برایشان فرستاد.اما بهانه گیریهای آنان تمامی نداشت وآنها برای به دست آوردن غذاهای رنگارنگ به شهر رفتند. 

خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین 

خداوند به موسی دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدس فلسطین برده وساکن کند.موسی قبل از رفتن چند نفر را فرستاد تا گزارشی از آنجا بیاورند.آنها پس از بازگشت به موسی گفتند که آنها افرادی بلند قامت ونیرومندو سرکشند.بنی اسرائیل از این سخنان ترسیده واز رفتن به شهر ممانعت نمودند.اما دونفر از مردان باایمان قوم آنها را به رفتن تشویق نمودند.اما در نهایت از رفتن خودداری نمودند وخداوند نیز تا 40 سال آنهارا به حبس در صحرای سینا محکوم نمود وبعد از این مدت خداوند توبه آنها را قبول نمود.

 رفتن موسی به کوه طور 

موسی تا آن زمان پیرو آئین ابراهیم بود بنابراین موسی از خدا درخواست کتاب جدید کرد وبه دستور خدا 30روزبه کوه طور برای تهجد وروزه داری رفت.او قبل از آنکه از نزد قومش خارج شود به آنها سفارش کرد که من تا 30 روز برای عبادت میروم وبرادرم هارون را نزد شما میگذارم.

بعد از 30 روز عبادت خداوند به او دستور داد تا 10 روز دیگرنیز در آنجا بماند .بعد از این مدت خدا با او سخن گفت وموسی به درجه برتری بر تمامی انسانها رسید.در این هنگام از شوق خود از خدا خواست تا خود را به او نشان دهد.اما خداوند به او گفت که توهرگز مرا نخواهی دید.خداوند برای اینکه به او ثابت کند توانایی دیدنش را ندارد خود را بر کوهی متجلی نمود وکوه از هم متلاشی وبا خاک یکسان شد.موسی از دیدن این صحنه بیهوش شد وبه زمین افتاد.

بعد از به هوش آمدن خداوند احکام خود را در قالب صفحاتی از تورات به او داد واو را روانه قومش کرد تا به هدایت وارشاد آنها بپردازد. 

گوساله پرستی بنی اسرائیل 

چون غیبت موسی 10روز بیشتر از آنچه گفته بود طول کشیده بود سامری از این غیبت وجهل دیگران استفاده نمود واز زرو زیور ن قالب گوساله ای را ریخت وجوری درست کرد که با وزیدن باد صدایی از گوساله خارج میشد.سپس به موسی نسبت دروغ داد وگفت که او دیگر بازنمیگردد.بنابراین اکثر آنها را به آئین گوساله پرستی درآورد!نصیحتهای هارون نیز سودی به حال آنها نبخشید وحتی نزدیک بود که در این را کشته شود.موسی که از طریق وحی به عمل قومش پی برده بود با ناراحتی نزد آنان آمد وبا آنان به مشاجره پرداخت.اما آنها سامری را مقصر اصلی معرفی نمودند .در این هنگام موسی با برادرش هارون گلاویز شد واو را سرزنش کرد وهارون در جواب گفت :ای برادر من برای پرهیز از اختلاف و دودستگی با آنها مبارزه نکردم تا بعدا مرا بازخواست نکنی.موسی سامری را نیز به شدت سرزنش کرد وسامری در جواب گفت که آئین بت پرستی برای من جالبتر بود!

حضرت موسی

 سرنوشت دردناک سامری 

در این هنگام موسی سامری را از نزد خود راند وبه او گفت خداوند طوری کیفرت خواهد نمود که هرکس به تو نزدیک شود پیوسته به او بگویی که با من تماس نگیرونزدیک نشو و.

سپس موسی گوساله را سوزاند وآنرا در دریا افکند.موسی سامری را از جامعه طرد کرد وقومش را از شر او نجات داد.قومش نیز پشیمان شده ونزدخدا توبه نمودند. 

قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنی اسرائیل 

هنگامی که موسی از کوه طور بازگشت وتورات را با خود آورد به قومش گفت کتابی آورده ام که حاوی دستورهای دینی وحلال وحرام است ،دستوراتی که خداوند آنرا برنامه کار شما قرار داده ،آنرا بگیرید وبه دستوراتش عمل نمائید.

اما بنی اسرائیل که عمل به آنرا دشوار میدانستند از آن سر باز زده وخداوند نیز فرشتگان را مامور کرد تا سنگ بزرگی از کوه طور را بالای سرشان قرار دهد که آنها با دیدن این منظره با وحشت دست به دامان موسی شده وموسی نیز شرط رفع آنرا عمل به کتاب قرار داد.آنها نیز پذیرفتند وتوبه کردند.

 تقاضای دیدن خدا 

گروهی از بنی اسرائیل به نزد موسی آمده وبه موسی گفتند :ما به تو ایمان نمی آوریم مگر خدا را به ما نشان دهی!موسی از این داستان ناراحت شد وموعضه هایش نیز طبق معمول بی اثر بود.سرانجام موسی مجبور شد 70 نفر از آنان را انتخاب وبه کوه طور ببرد.در این لحظه صاعقه ای بر کوه خورد که بر اثر صدا وزله وحشتناک آن همه هلاک شدند وموسی بیهوش شد.این همان تجلی خدا بر کوه طور بود.زمانیکه موسی به هوش آمد به مدح خدا پرداخت واز او درخواست لطف وبخشش نمود.در نهایت هلاک شدگان زنده گشته وبه همراه موسی به طرف مردم رفته وماجرا را تعریف نمودند.

 سرانجام دردناک قارون 

قارون پسر عمو یا پسر خاله موسی بود واطلاعات زیادی از تورات داشت.او از همراهان فرعون بود وبعد از نابودی فرعون گنج زیادی در دستش مانده بود.زمانیکه فرمان گرفتن زکات از سوی خدا بر موسی صادر شد موسی نزد قارون رفته واز او درخواست زکات کرد.اما قارون چهره دیانت ظاهری خود را کنار زد وبه مبارزه با موسی وتحریک وتهییج مردم علیه او پرداخت وبه آنها گفت که موسی قصد خوردن مال واموال همه ما را دارد بنابراین باید به مبارزه با او بپردازیم.در اینجا قارون نقشه ای شیطانی برای موسی کشید وآن عمل منافی عفت بود.او از مردم خواست تا زن هرزه ای را بیاورند وبا دادن رشوه به او از او بخواهند تا در جمع به موسی تهمت بزند .

روزی قارون تمام مردم را جمع کرد واز موسی خواست تا برای مردم سخنرانی کند.زن نیز در جمع بود.موسی پذیرفت وشروع به ارشاد مردم کرد.از جمله سخنانش این بود که اگر کسی کرد باید 100 ضربه شلاق بخورد واگر تهمت زد 80 ضربه و.

ناگهان قارون فریاد زد حتی اگر کار خودت باشی.موسی گفت :حتی اگر خودم باشم.قارون نقشه اش را عملی کرد وزن برای شهادت علیه موسی وارد شد.موسی او را قسم داد وگفت حقیقت را فاش کن.زن به خود لرزید وتمام ماجرا را برای موسی تعریف نمود.موسی بر زمین افتاد وگریست وخدا را برای اینکه آبرویش را حفظ کرده سجده کرد.خداوند نیز بر قارون غضب کرد وبه موسی گفت :به زمین فرمان بده تا قارون وخانه اش را در خود فرو برد وموسی چنین کرد.زمین دهان باز کرد وقارون ومال واموال فراوانش را در خود فرو برد.

سرگذشت بلعم باعورا 

وی در عصر موسی زندگی میکردواز دانشمندان وعلمای مشهوربنی اسرائیل بودوموسی نیز از وجود او به عنوان یک مبلغ بزرگ استفاده میکرد وبه جایی رسید که به اسم اعظم الهی آگاه شده ومستجاب الدعوه شد.

او ابتدا در مسیر حق بود طوریکه هیچکس فکر نمیکرد روزی منحرف شودولی بر اثر تمایل به فرعون و وعده وعیدهای او از راه حق منحرف شده وتمامی کمالات خود را از دست داد تا جایی که در صف گمراهان وپیروان شیطان قرار گرفت.

روزی فرعون از او خواست تا موسی را نفرین نماید،او نیز سوار الاغ خود شده تا به سوی موسی برود واو را نفرین نماید.اما الاغ از راه رفتن امتناع نمود.بلعم که تمرد الاغ را دید خشمگین شده ضرباتی بر او وارد کرد اما در این لحظه الاغ به صدا در آمده وبه او گفت:آیا فکر میکنی با زدن من خواهی توانست مرا با خود در نفرین کردن به موسی شریک کنی؟بلعم با شنیدن این حرف بسیار عصبانی شد وآنقدر الاغ را زد تا او را کشت ودر این لحظه اسم اعظم از او گرفته شد. 

سرگذشت حضرت هارون(ع) 

او از پیامبران بنی اسرائیل وبرادر بزرگتر موسی بود که نامش 20 بار در قرآن آمده است.او همواره یارو یاور موسی بود.او آئین وشریعت موسی را تبلیغ میکرد ودر نبود موسی جانشینش بود.او پس از 126 سال که از عمرش میگذشت به اتفاق موسی عازم طور سینا شدند وچون به آنجا رسیدند وفات یافت وموسی او را دفن نمود وسپس به میان قوم خود رفت وقضیه را به آنها گفت.اما یهود او را به کشتن برادرش متهم کردند.کمی بعد با دعای موسی فرشتگان تخت حامل جنازه هارون را در میان آسمان وزمین در معرض دید همه گذاشتند تا مرگ او را باور کنند.


حضرت یونس در شکم ماهی یا ساحل دریا؟


آیه 145 سوره صافات درباره حضرت یونس می فرماید: ما او را در حالى که مریض بود به ساحل افکندیم» امّا در آیه 49 سوره قلم، می فرماید: از شکم ماهى بیرون نیافکندیم» آیا این دو آیه نشانه ی تناقض گویی قرآن نیست؟


حضرت یونس علیه السلام

ترک اولی یونس، و قرار گرفتن او در شکم ماهی

حضرت یونس علیه السلام حق داشت که ناراحت گردد زیرا 33 سال قوم خود را دعوت کرد، تنها دو نفر به او ایمان آوردند، از این رو به طور کلّی از آن‌ها ناامید شد و بر ایشان نفرین کرد، و از میان آن‌ها بیرون آمد که از عذاب آن‌ها نجات یابد،ولی اگر او در میان قوم می‌ماند و باز آن‌ها را دعوت می کرد بهتر بود، چرا که شاید در همان روزهای آخر، ایمان می آوردند.

ولی یونُس که کاسه صبرش لبریز شده بود، آن کار بهتر را رها کرد و از میان قوم بیرون آمد، همین ترک اولی باعث شد که دچار غضب سخت الهی گردید.[ بحار،ج 14، ص 393 ـ 395]

یونس از نینوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به کنار دریا رسید. در آن جا منتظر ماند، ناگاه یک کشتی مسافربری فرا رسید.

آن کشتی پر از مسافر بود و جا نداشت، امّا یونس ـ علیه السلام ـ از ملوان کشتی تقاضا و التماس کرد که به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار کشتی شد و کشتی حرکت کرد. در وسط دریا ناگاه ماهی بزرگی[ در مورد این ماهی بزرگ، مطالبی گفته شده مانند این که: نهنگ یا بالِن بوده است. در فرهنگ عمید آمده: بالِن ماهی بزرگی است که دِرازی بدنش تا سی متر، و وزنش تا سی تُن می‌رسد، معده‌اش بسیار بزرگ است که چند خروار غذا در آن جا می‌گیرد، برای تنفس همیشه روی آب حرکت می کند، و بیش از یک ساعت نمی‌تواند در زیر آب بماند.

در مورد این که: یونس ـ علیه السلام ـ چند روز در شکم ماهی، روایات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز تا چهل روز گفته شده است، و این موضوع به خوبی روشن نیست

سر راه کشتی را گرفت، در حالی که دهان باز کرده بود، گویی غذایی می طلبید، سرنشینان کشتی گفتند به نظر می‌رسد گناهکاری در میان ما است که باید طعمه ماهی گردد. بین سرنشینان کشتی قرعه زدند،

قرعه به نام یونس ـ علیه السلام ـ اصابت کرد، حتی سه بار قرعه زدند، هر سه بار به یونس ـ علیه السلام ـ اصابت نمود. یونس را به دریا افکندند، آن ماهی بزرگ او را بلعید در حالی که مستحقّ ملامت بود.[ صافّات، 139 ـ 141؛ بحار، ج 14، ص 400]

ملامت حضرت یونس (علیه السلام) از این جهت بود که مرتکب ترک اولی شد و بهتر بود قومش را ترک نمی کرد.

ماهی یونس ـ علیه السلام ـ را به دریا برد، طبق روایتی از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده است:

یونس ـ علیه السلام ـ چهار هفته (28 روز) از قوم خود غایب گردید، هفت روز هنگام رفتن به سوی دریا، هفت روز در شکم ماهی، هفت روز پس از خروج از دریا زیر درخت کدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نینوا.[ بحار، ج 14، ص 398]

در مورد این که: یونس ـ علیه السلام ـ چند روز در شکم ماهی، روایات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز تا چهل روز گفته شده است، و این موضوع به خوبی روشن نیست.

در روایتی آمده: خداوند به آن ماهی وحی کرد که هیچ استخوانی را از یونس مشکن، و هیچ پیوندی را از او قطع نکن.» (تفسیر فخر رازی، ج 26، ص 165) ناگفته نماند که زنده ماندن یونس در شکم ماهی به اعجاز الهی است، و نمی‌توان آن را از نظر طبیعی حل کرد.]

یونس در درون تاریکی‌های سه گانه: تاریکی درون دریا، تاریکی درون ماهی و تاریکی شب قرار گرفت، ولی همواره به یاد خدا بود، و توبه حقیقی کرد، و مکرّر در میان آن تاریکی‌ها می گفت:

حضرت یونس

لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ؛ ای خدای بزرگ معبودی یکتا جز تو نیست، تو از هر عیب و نقصی منزه هستی و من از ستمگران می‎باشم.»

سرانجام با انابه و تسبیح به درگاه الهی از شکم ماهی نجات یافت.

در آیه 88 سوره انبیاء آمده: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ»: (ما دعای او را اجابت کردیم و از غم و اندوه نجاتش دادیم).

آری یونس حقیقتاً توبه کرد و تسبیح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات یافت، و در غیر این صورت، هم چنان در شکم ماهی می‌ماند، چنان که در آیه 143 و 144 سوره صافّات می خوانیم:

فَلَوْلَا أَنَّهُ کَانَ مِنْ الْمُسَبِّحِینَ * لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ : و اگر

پس اگر نه این بود که او (در مدت عمرش و در شکم ماهى) از تسبیح‏گویان بود * حتما تا روزى که (مردم) برانگیخته مى‏شوند در شکم آن ماهى مى‏ماند.»[ تفسیر برهان، ج 4، ص 35 ـ 37]

 

اکنون به اصل شبهه بر می گردیم.

خداوند در آیه 145 سوره صافّات می گوید: (سرانجام او را در سرزمینی خالی از گیاه افکندیم در حالی که بیمار بود): فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاء وَهُوَ سَقِیمٌ » این آیه با آنچه در بالا گفتیم منافاتی ندارد.

در آیه 49 سوره قلم نیز خداوند می گوید: لَوْلَا أَن تَدَارَکَهُ نِعْمَةٌ مِّن رَّبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرَاء وَهُوَ مَذْمُومٌ »: (اگر نه این بود که نعمتى از جانب پروردگارش (توفیق، قبول توبه و ولایت معنوى) او را دریافت، همانا (از شکم ماهى) ملامت‏شده و مطرود به صحرایى بى‏گیاه افکنده مى‏شد (ولى مشمول رحمت گشت و با کمال حرمت افکنده شد)).

این آیه نیز با آیات بالا هیچ منافاتی ندارد. چراکه در این آیه نیز تصریح شده است که حضرت یونس (علیه السلام) نجات یافت. امّا اگر رحمت پروردگارش نبود، نجات می یافت در حالیکه ترک اولایش بخشیده نشده بود و مستحقّ سرزنش بود؛ نه اینکه نجات نمی یافت.

بنابراین این آیات هیچ منافاتی با یکدیگر ندارند و اشکال کنندگان در معنای آیه 49 سوره قلم دچار اشتباه فاحشی شده اند.


حضرت خضر

پیامبری به نام "سبز"

حضرت خضر(ع) از پیامبران معاصر حضرت موسی(ع) بود. او همان عالم الهی بود که حضرت موسی(ع) به دیدارش رفت. در قرآن بدون ذکر نام با عبارتی درخشان* ستوده شده است: . او از بندگان ما بود که رحمت خویش را به سویش فرو فرستادیم و از نزد خویش به او علم آموختیم.

در باره‌ی حضرت خضر(ع) غیر از توصیف بالا و داستان همراهی حضرت موسی(ع) با او، چیز دیگری ذکر نشده است. امام صادق(ع) فرمود؛ حضرت خضر(ع) را خدا به سوی قومش مبعوث فرمود. وی مردم را به سوی توحید، انبیاء(ع)، فرستادگان خدا و کتاب‌های او دعوت می‌کرد. از معجزاتش این بود؛ روی هر زمین خشکی می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت. دلیل نامش، خضر(سبز) نیز همین است. نام اصلی خضر "تالیا بن ملکان بن عامر بن أرفخشید بن سام بن نوح (ع)" است.

* کهف 65، فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.

 

ملاقات حضرت موسى(ع) و خضر(ع)

پیامبر اکرم(ص) در جمع قریش داستان حضرت خضر(ع) و یا همان دانشمندى را گفت که خداوند به حضرت موسى(ع) امر نمود، تا از وى تبعیت کند و پاسخ پرسش های خود را از او دریافت نماید. حضرت موسى(ع) به شاگردش "یوشع بن نون" گفت: پیوسته در جستجوى حضرت خضر(ع) خواهم بود تا به محل تلاقى دو دریاى فارس و روم برسم یا زمانى دراز را سفر خواهم کرد تا او را بیابم».*

روزى حضرت موسى(ع) بر فراز منبر مردم را به وسیله آیات تورات پند مى‏داد. در آن حال با خود گفت: یقینا خداوند بنده‏اى را دانشمندتر از من خلق نفرموده است. در همین لحظه جبرئیل فرود آمد. از حضرت موسى(ع) خواست تا کنار صخره‏اى در منطقه تلاقى دو دریا با مردى که بسیار دانشمندتر از اوست ملاقات نماید و از علم او بهره جوید. حضرت موسى(ع) نیز به همراه یوشع بن نون در حالى که ماهى نمک سوده‏اى** را برای توشه راه برداشتند، سفرشان را آغاز نمودند.

* وَ إِذْ قالَ لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُباً. سوره کهف، آیه 60.

** ماهی دودی.

در جست و جوی خضر(ع)

حضرت موسى(ع) به همراه یوشع بن نون وقتى به مکان مورد نظر رسیدند، مردى را دیدند که به پشت خوابیده است. آن ها وى را نشناختند. در همین لحظه یوشع ماهى نمک سوده را در آب شُست. آن را روى تخته سنگى قرار داد. آن ها بى‏ توجّه بودند. آب رودخانه "آب زندگى جاودانه" ‏بود. ماهى با آب رودخانه زنده شد و در آن جهید. آن ها به مسیر خود ادامه دادند. حضرت موسى(ع) گرسنه شد. از یوشع خواست تا غذایى را براى خوردن مهیا نماید. غذایى بر ایمان بیاور تحقیقا که سفر سختى را پشت سر نهاده‏ایم.»[1] در این موقع یوشع به یادش آمد که ماهى را روى تخته سنگى قرار داده است. من داستان فرو رفتن ماهى را در آب فراموش کردم. شیطان آن را از یاد من برد.»[2]  

حضرت موسى(ع) به یوشع گفت: آن مردى را که ما در کنار صخره دیدیم همان حضرت خضر(ع) بود. آن ها با دنبال کردن جاى پاى خود از همان راهى که آمده بودند،[3] بازگشتند تا به نزد حضرت خضر(ع) رسیدند. [4]

حضرت موسی بن عمران(ع) نزد حضرت خضر(ع) آمد. از حضرت خضر(ع) خواست تا از دانشى که در اختیار دارد وى را بهره‏مند سازد. حضرت خضر(ع) به او گوش زد نمود که وى تحمّل آموخته‏هاى وى را ندارد. آن گاه از مصیبت هایى که بر محمّّد و آل محمّّد(ص) وارد می شود، برایش سخن گفت و وى را آگاه ساخت. گریه و ناله هر دو به آسمان رسید. دو بار حضرت خضر(ع) این آیه[5] را دل ها و دیدگان مشرکان را بر مى‏گردانیم تا به مانند اولین بار باز هم به معجزات پیامبر(ص) ایمان نیاورند.» براى‏ حضرت موسى(ع) گفت. حضرت خضر(ع) او را از همراهى با خود نهى مى‏کرد. وی می داتنست، صبر حضرت موسى(ع) در برابر آن چه به آن احاطه علمى ندارد، غیر ممکن است.[6]

 [1] سوره کهف- آیه 62. آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً.

 [2] سوره کهف- آیه 63. فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ . .

 [3] سوره کهف- آیه 64. فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً.

 [4] تفسیر قمى- ج 2- ص 37. أَتَّبِعُکَ عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً.

 [5] سوره انعام- آیه 110. وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ کَما لَمْ یُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ.

 [6] سوره کهف- آیه 67 تا 74. إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً  وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً.

پذیرفتن شرط خضر(ع)

حضرت موسى(ع) در پاسخ حضرت خضر(ع) گفت: به خواست خداوند مرا شکیبا خواهى یافت. در هیچ کارى خلاف میلت عمل نخواهم کرد. [1] حضرت خضر(ع) خواسته وى را پذیرفت تا در کنارش باشد، به شرط آن که تا برای او حکمت کارها را بازگو نکرده است او حقّ هیچ گونه سؤالى را ندارد و نباید لب به اعتراض گشاید.[2]

حضرت خضر(ع) و حضرت موسى(ع) به اتفاق یوشع سفر را آغاز کردند. ابتدا به ساحل دریایى رسیدند. در آن جا کشتى مملو از سر نشینى را یافتند. با کشتی سفر خود ادامه دادند. بعد از مدتّى، کشتى به منطقه کم عمقى رسید. حضرت خضر(ع) کشتى را سوراخ کرد. منفذهاى ایجاد شده را با چند تخته پاره‏ مسدود نمود. حضرت موسى(ع) از کار حضرت خضر(ع) خشمگین شد. لب به اعتراض گشود. حضرت موسى(ع) گفت؛ دست به کارى شگفت انگیز زدى. تو مى‏خواهى همه را غرق سازى.[3]

حضرت خضر(ع) گفت: به تو گفتم که در برابر کارهاى من شکیبا نخواهى بود.[4]

حضرت موسى(ع) با عذر خواهى از حضرت خضر(ع) خواست تا با تکالیف دشوار امتحانش نکند.[5] همگی از کشتى خارج شدند. حضرت موسى(ع) پسری را دید. پسر چهره‏اى درخشنده هم چون ماه داشت. او در میان کودکان به بازى مشغول بود. حضرت خضر(ع) در میان حیرت حضرت موسى(ع) او را به قتل رساند. حضرت موسى(ع) سریع به حضرت خضر(ع) حمله کرد. حضرت خضر(ع) نقش بر زمین شد.

حضرت موسى(ع) گفت؛ آیا بی گناهى را می کشى؟!. بدان کارناپسندى به جا آوردى!. .[6]

این بار نیز حضرت خضر(ع) نا شکیبایى و بی صبری حضرت موسى(ع) را به وی یاد آور شد.

 [1] سوره کهف - آیه 67 تا 74. سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِی لَکَ أَمْراً.

 [2] سوره کهف - آیه 67 تا 74. فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلا تَسْئَلْنِی عَنْ شَیْ‏ءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْراً.

 [3] سوره کهف - آیه 67 تا 74. أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً إِمْراً.

 [4] سوره کهف - آیه 67 تا 74. أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً.

 [5] سوره کهف - آیه 67 تا 74. لا تُؤاخِذْنِی بِما نَسِیتُ وَ لا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْراً.

 [6] سوره کهف - آیه 67 تا 74. أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً.

ردّ شدن موسى(ع) در شرط

حضرت موسى(ع) از حضرت خضر(ع) گفت؛ در صورت تکرار مجدد اعتراضش بدون هیچ گونه عذرى از او جدا می شود.[1]

آن ها به راه خود ادامه دادند. شبانگاه به قریه‏ایى نصرانى‏نشین به نام "ناصره" رسیدند. گرسنگى بسیار آن ها را واداشت تا در جست و جوى غذایى باشند. هیچ یک از مردم آن منطقه حاضر نشدند خوراکى در اختیارشان قرار دهند.[2]

آن ها کنار روستای ناصره رفتند. حضرت خضر(ع) دیوارى در حال فرو ریختن را دید. بی درنگ به پى ریزى مجدد و تعمیر آن پرداخت. دیوار بر جاى خود قرار گرفت. حضرت موسى(ع) اعتراض کرد. مى‏بایست از این مردم اجرتى را براى کار خویش طلب مى‏کردى.[3]

حضرت خضر(ع) گفت؛ دیگر هنگام جدایى من و تو فرا رسید. بزودى تو را از حقیقت آن چه در موردش شکیبایى نورزیدى، آگاه خواهم ساخت.[4]

[1] سوره کهف- آیات 75 تا 79. أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً. قالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْ‏ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْراً.

 [2] سوره کهف- آیات 75 تا 79. فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا أَتَیا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما.

 [3] سوره کهف- آیات 75 تا 79. لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً.

 [4] سوره کهف- آیات 75 تا 79. هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً.

خضر(ع) پاسخ می دهد

حضرت خضر(ع) گفت؛ . کشتى برای تهیدستانى بود که با آن در دریا کار مى‏کردند. پادشاهى ستم گر در آن جا هر کشتى که سالم باشد، آن را به زور مى‏ستاند. سوراخ کردن کشتى آن را از دسترس پادشاه ستم گر خارج ساختم.[1]  

حضرت خضر(ع) گفت؛ . آن پسر، پدر و مادرى مؤمن و صالح داشت. من در چهره‏اش خواندم به زودى کافر خواهد شد. با تاثیر روحى بر پدر و مادرش،آن ها را نیز به کفر و سرکشى خواهد کشانید. خواستم خداوند فرزند شایسته‏ترى را از نظر ایمان و نیکو کارى به آن ها ببخشاید. همین گونه شد. خداوند بارى تعالى دخترى را به آن ها هدیه کرد. از نسل او 70پیامبر در میان بنى اسرائیل براى راهنمایى مردم مبعوث گردید.[2]

حضرت خضر(ع) گفت؛ . آن دیوار که تعمیرش کردم، متعلق به دو یتیم مى‏باشد. پدرشان مرد. او مرد صالحى بود. در زیر آن دیوار گنجى وجود دارد. آن گنج بخشایشى از جانب پروردگار است. خداوند خواست تا زمان رشد آن دو کودک یتیم، دیوار پا بر جا بماند، تا آن ها گنج خود را که از آن جا بیرون بیاورند. این ها حقیقت ماجراهایى بود که تو در برابرش صبر و شکیبایى نورزیدى.[3]

[1] سوره کهف- آیات 75 تا 79. أَمَّا السَّفِینَةُ فَکانَتْ لِمَساکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَها وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْباً.

[2] سوره کهف- آیات 80 تا 82. وَ أَمَّا الْغُلامُ فَکانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینا أَنْ یُرْهِقَهُما طُغْیاناً وَ کُفْراً فَأَرَدْنا أَنْ یُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَیْراً مِنْهُ زَکاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً.

[3] سوره کهف- آیات 80 تا 82. وَ أَمَّا الْجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذلِکَ تَأْوِیلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً.

چند نکته:

1.   مجمع البحرین» دو دریاى"فارس" و "روم" یا دریایى در "آفریقا" است.

2.  بحرین» حضرت موسى(ع) و حضرت خضر(ع) هستند. حضرت موسى(ع) دریاى علم ظاهر و حضرت خضر(ع) اقیانوس علم باطن است.[1]

3.  حضرت خضر(ع) در زمان فریدون زندگى مى‏کرد و از طلایه‏داران سپاه ذو القرنین بود. یوشع بن نون از چشمه آب حیات وضو ساخت و زندگى ابدى یافت.[2]

4.  لازم نیست پیامبرى که صاحب شریعت است در همه عرصه‏هاى دانش بر دیگران برتری داشته باشد، مگر در اصول و فروع دین. حضرت موسى(ع) و حضرت خضر(ع) هر دو از پیامبران الهی هستند. هر کدام از آن ها به سبب بر خوردارى از علوم لا یتناهى مى‏توانسته‏اند دیگرى را از اسرار و شگفتی هاى بى‏ شمار هستى آگاه سازند.[3]

5.  حضرت خضر(ع) از پیامبران مرسل بود. بر هیچ زمین سوخته یا شاخه‏اى خشک نمى‏نشست مگر آن که از آن مکان گیاهى سبز شروع به رویش مى‏کرد. اسم او تالیا بن ملکان است.[4]

6.  حضرت موسى(ع) با تمام قدرت اندیشه و مقامى که نزد خداوند داشت نمى‏توانست حقیقت افعال حضرت خضر(ع) را درک نماید. حضرت خضر(ع) خود به تأویل اتفاقات پرداخت. زیرا او مجاز نبود در این گونه امور به قیاس و استنباط و استخراج روى آورد. اگر شان حضرت موسى(ع) در چنین موردى این گونه باشد، پس چگونه است که بعضى از علما با روش قیاس به استنباط مى‏پردازند؟!. [5]

7.  حضرت یوشع در گورستان تاریخى تخت فولاد اصفهان مدفون است. محوطه اى که یوشع نبی در آن دفن است به لسان الأرض معروف است. لسان الأرض مکانى است که هنگام عبور امام حسن مجتبى(ع) زمین با امام(ع) سخن گفت و آمدن دشمن را به حضرت اطّلاع داد.http://www.asriran.com/fa/pages/?cid=16206

 سوراخ کردن کشتى، کشتن پسرک و به پا داشتن دیوار و تعمیر آن، هر یک اشاره‏اى است ظریف و حکیمانه به حضرت موسى(ع) تا کارهای پیشین خود را به یاد آورد. خداوند را بر نعمت هایش شکر نماید. براى مثال؛

الف: سوراخ کردن کشتى اشاره است به گهواره سرگردان او در آب هاى نیل که خداوند وى را در میان امواج خروشان حفظ فرمود.

ب: کشتن آن پسرک اشاره است به این که حضرت موسى(ع) مردى از قبطیان را که با یکى از مریدان وى جدال مى‏کرد، به قتل رسانید و خود از ترس قصاص در خفا به سر مى‏برد تا آن که خداوند او را از کینه دشمنان مصون نگاه داشت

ج: بر پا داشتن دیوار در قریه "ناصره" اشاره به داستان آب کشیدن او براى دختران شعیب است که با وجود گرسنگى بسیار از آن ها تقاضاى اجرت ننمود.

د: فراق و دورى که در قرآن از زبان حضرت خضر(ع) بیان شده است؛ هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ. در حقیقت مربوط به حضرت موسى(ع) است چرا که او خود این‏ پیشنهاد را مطرح ساخته بود؛ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْ‏ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِی.[5]

8.  خداوند به پاس صلاحیّت پدر صالح دو یتیم، گنج را براى آن ها حفظ کرد. با آن که میان دو یتیم و پدر صالح آنان 70نسل فاصله بود. هر چند آن گنج طلا و نقره نبود، بلکه لوحى از طلا بود که بر آن این جملات نقش بسته بود:

  • ·       عجیب است کسى که به مرگ یقین دارد، امّا باز به شادى و خوشحالی مشغول است.
  • ·       عجیب است کسى که تقدیر الهى را باور دارد، امّا چگونه زانوى غم در آغوش گرفته است.
  • ·       عجیب است کسى که به روز قیامت اعتقاد دارد، امّا باز به ظلم و ستم گریش ادامه مى‏دهد.
  • ·       عجیب است کسى که عدم ثبات و دگرگونى دنیا را نظاره‏گر است، امّا باز به دنیا اعتماد مى‏ورزد.[6]

[1] مجمع البیان – مرحوم طبرسى - جلد 4- ج 15- ص 179.

[2] انوار التنزیل - قاضى بیضاوى - ج 2- ص 19 و بحار- ج 13- ص 281.

[3] بحار - ج 13- ص 283.

[4] علل الشرائع - ص 59.

[5] علل الشرائع - ص 62.

[5] عبد الله بن طیفور دامغانى، واعظ شهر فرغانه.

[6] علل الشرائع - ص 59.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهترین سایت دانلود فیلم سریال ایرانی جدید 97 نان برنجی شکرریز تخصصی نرین مرجع مقالات آموزش سئو در مشهد دانلودستان برترین مقالات آوای باران امير جهادي ریاضی برای همه مطالب روز اجناس فوق العاده